تا راز زيستن ...
تا راز زيستن را دريابم،
می‌آرمی در آغوشم!
و مرگ با تن‌پوشت به خاک می‌افتد.
با تو خدا برهنه است
و راه
و چاه
و هرچه هست در اين جان و اين جهان
هرچه هست
برهنه است !

برهنه می‌بينم آفتاب جوان را
بر زمين پير که می‌بارد
و برگ جوان را
بر درخت پير که می‌رويد
برهنه می‌شود حقيقت خاک،
حقيقت بذر
برهنه می‌شود حقيقت روز،
حقيقت فصل
برهنه می‌شود انار
پرستو
آب ،
تا راز زيستن را دريابم!

نگاه کن!
برهنه نگاهم کن!
چشمانت را برهنه می‌خواهم!

**************************

« کسی مثل هیچ کس»

                              شاعر :مهدا جهانگیر

 

در سکوت من فریادی ست،
بی آنکه کلامی منعقد شود،
خون از حنجره ای بریزد
و نفس سرد و سخت مرا
به دیوار تاریک روبرویم بکوبد.

من جمله ها را کُشته ام

و خونابه های غلیظ و تیره رنگ،

زمین ِ کاغذ را به گند کشیده اند.
کسی
بی آنکه پروانه باشد،
به حیله،
پیله های نرم و ابریشمین به دورم می تند
و زندانی ام می کند. 

کسی
بی آنکه موجود باشد،
حجم سیاهی های دیوار را
به بازوهایم،
به معده ام
و به انگشتانم
تحمیل می کند.
کسی
بی آنکه صدایم را بشنود،
دست در گلویم می اندازد،
می فشارد،
و بیش از گذشته مرا می کُشد.
کسی مثل هیچ کس،
زاده شده از هیچ،
زیسته در هیچ،
خوابیده پشت هیچ!

**************************

 

راستى را كه به دورانى سخت ظلمانى عمر مى‏گذاريم‏

كلمات بى‏گناه‏

نابخردانه مى‏نمايد

پيشانى صاف‏

نشان بيعارى‏ست‏

آن‏كه مى‏خندد

هنوز خبر هولناك را

نشنيده است‏

چه دورانى!

كه سخن از درختان گفتن‏

كم و بيش‏

جنايتى‏ست.

ــ چرا كه از اين‏گونه سخن پرداختن‏

در برابر وحشت‏هاى بى‏شمار

خموشى گزيدن است!

                                              «  برتولت برشت »