29 خرداد و یادی از علی

 

                

ای علی!

   پر از درد بودی و در کلامت، فریاد ازین درد. درد قرون و اعصار، درد بردگانی که اهرام ثلاثه  را ساختند و پرداختند، درد علی و تنهائیش با چاه مدینه، درد سلمان و ابوذر، درد حسینِ علی(ع)، درد ملت های دربند، درد الجزایر و فلسطین، درد روشنفکر زمانه و مسوولیت او. چقدر خوب می شناختی دردها را. توگویی همۀ این رنج ها را زیسته بودی، با علی در نخلستان مدینه همراز بودی و بغض ابوذر در گلو داشتی. از جهل و تعصب و تحجر زخمها خورده بودی. چنان بزرگ بودی که هیچکس ترا آنچنان که بودی نشناخت؛ نه دوستانت حقت را ادا و نه دشمنانت از جور و جفا فروگذار کردند. با دو سوی افراط و تفریط در جدال بودی. روشنفکرنمای بیدین همانقدر ترا می آزرد که عالم دین کوته بین؛ علمای بی مسوولیت در نظرت همان قدر منفور بودند که متجددهای بی بصیرت. هم از عالم بیدین رنجیده بودی و هم از جاهل دیندار. هم از آتش کینۀ دشمنان و هم در شرار حسد دوستان سوخته بودی؛ اما ققنوس وار از خاکستر کینه و حسد زمان و زمانه سر برافراختی. تو شمع که نه، خورشید بودی و امروز گرما و پرتو وجودت، تاربخ را فراگرفته است. در مردنت مرثیه نمی سرایم چراکه مرگت کم از بودنت، نبود و نیست. تو زنده ای در دل نسل ها و در خاطرۀ عاشقان دردمند و صاحبدلی که مرد را دردی اگر باشد خوش است. صدایت هنوز در گوشم است  که تو خود، صدا بودی و تنها صداست که می ماند.

حال در بوستان کلامت تفرج می کنیم:

ادامه نوشته

یادداشتی بر   طلا و مس

                              

 

1-   در ایران، بندرت پیش می آید که  یک تهیه کنندۀ سینمایی، صرفا یک سرمایه گذار فرهنگ دوست، نباشد! اما گاه خرق عادت می شود و بهره مندی از پول و امکانات و حتی رانت و لابی، قرین با درک عمیق و فهم و شعور می شود. «منوچهر محمدی» یکی از آن موارد نادر است. او نه کارگردان است و نه فیلمنامه نویس و نه قصه پرداز؛ اما از این نعمت برخوردار است که همۀ این ها را می شناسد و سینما و زبان آن را می فهمد. او همانند پادشاهی است که گرچه فیلسوف و جامعه شناس و اقتصاد دان نیست اما با فرهیختگان، نشست و برخاست دارد و از ایشان حرف شنوی. گواه این مدعا هم سه فیلم جذاب و تاثیر گذار اوست: زیر نور ماه(رضا میر کریمی)، مارمولک(کمال تبریزی)، و این آخری، طلا و مس(همایون اسعدیان).

2-      سینمای ایران در چهار پنج سال گذشته بدترین دوران خود را پس از انقلاب تجربه کرده است؛ اما از آنجا که وعدۀ الهی آن است که زمین هیچگاه از حجت خالی نماند، امسال فیلم «طلا و مس» وظیفه تحقق این وعده را بر عهده دارد. این فیلم در حقیقت نشانگر استمرار دغدغه هایی است که تهیه کنندۀ آن دربارۀ دین و روحانیت در جامعه امروزی ما دارد. الیته «طلا و مس» تفاوتی آشکار با دو فیلم پیشین دارد. زیر نور ماه و مارمولک، فیلم هایی اجتماعی تر بودند و طلا و مس شخصی تر و درونی تر. به دیگر سخن عمق و ژرفای نگاه تهیه کننده به یک پدیدۀ واحد، رفته رفته بیشتر شده است.

3-      طلا و مس را باید در ژانر سینمای دینی مورد بررسی قرار داد. این نوع سینما قدمتی همپای تاریخ یکصد وچند سالۀ پدیدۀ سینما دارد. شاید یکی از شگفت انگیز ترین مسایل در عرصۀ هنر و صنعت سینما همین باشد که پدیده ای که اولا و بالذات برای سرگرمی و غفلت، خلق شده است، در خدمت بیداری و تامل قرار می گیرد. به یاد دارم که چند سال پیش با یکی از دوستان که دکترای فلسفۀ هنر داشت مدت مدیدی بحثمان شده بود که آیا سینما باید تامل برانگیز باشد یا سرگرم کننده و آن عزیز براین نکته پای می فشرد که سینما فقط باید سرگرم کند و اصلا برای همین ساخته شده است. به هر حال بررسی کارنامه سینمای دینی و معنا گرا موید این ادعاست که از این نوع هنر، می توان برای تعمیق باور های دینی و ماورایی بهره گرفت. در همان «بلاد کفر!» که خاستگاه این صنعت هنری است، نمونه های فراوانی می توان یافت که از زبان سینما به بهترین وجهی برای تعمیق باورها و اخلاقیات دینی استفاده شده است. من که اطلاعات سینمایی اندکی دارم ولی وقتی به حافظه ام رجوع می کنم می بینم آثار برجسته ای در زمینۀ سینمای دینی و معنا گرا در بلاد کفر خلق شده است؛ فیلم هایی مثل: ده فرمان، بن هور، آخرین وسوسۀ مسیح، مصائب ژاندارک، عیسی بن مریم، آهنگ برنادت، گل های سنت فرانسیس، مردی برای تمام فصول، توت فرنگی های وحشی، محمد رسول الله(پیام) و حتی گلادیاتورو... همه و همه حاکی از آن است که صنعت سینما، با وجود توجهش به اقتصاد و گیشه، به امر دین ومذهب رویکرد ویژه ای داشته است. این تنها یک ادعا از سوی بینندۀ آماتوری مثل من نیست بلکه «آندره بازن»، منتقد هنری و یکی از پیشرو ترین محققان سینمایی در فرانسه قرن بیستم، نیز بر این باور است؛ او در مقاله ای بصراحت می گوید که سینما همواره علاقمند پرداختن به مفاهیم الهی بوده است و میان دین و سینما نوعی وابستگی طبیعی وجود دارد. ازین روست که سینما گران غربی در آثار خود عمدتا از سه طریق بطور جدی به دین و مذهب پرداخته اند. اول؛ بازسازی داستان های کتاب مقدس. دوم؛ سرگذشت قدیسین مسیحی. سوم؛ موضوع کلیسا و راهبان و کشیشان.

4-      در ایران پیش از انقلاب 1357 من بیاد ندارم که فیلمی ساخته شود که در ژانر سینمای دینی بتوان قرار داد؛ تنها موردی که در خاطرم مانده سریال «شب نشینی در جهنم» است که با قدری تسامح در زمره آثار دینی جای می گیرد. اما پس از انقلاب، این محسن مخملبافِ تازه کار بود که با «دو چشم بی سو» سینمای دینی را کلید زد. گرچه این فیلم فاقد ابتدایی ترین موازین فنیِ و پر از مستقیم گویی و شعار پردازی بود، اما به هر روی نقطۀ آغازی بود برای عبوراز فیلمفارسی. البته بعدها عده ای دیگر، همچون مجید مجیدی و... وارد این جرگه شدند و تاحدودی بر غنای این نوع سینما افزودند. البته نمی دانم که کارهایی را که در صدا وسیما صورت گرفت، نیز می توان در این شمارآورد یا نه؛ مثل مجموعه های امام علی و تنهاترین سردارو... اما به نظر من سه گانۀ منوچهر محمدی، حکایت دیگری دارد و هرچند به نوعی میراث خوار پیشینیان و حتی همروزگارانش است، ولی انصاف باید داد که آثار ویژه و متفاوتی هستند. مساله ای که در طول سی سال گذشته از طریق رسانه های دیداری و شنیداری به نحوی کلیشه ای، سطحی، شعاری و تبلیغاتی طرح شده و می شود، در این سه گانه، با ترفندهایی جسورانه بیان می شود.

5-      سه فیلمی که از آن یاد کردیم از منظر دیگر هم قابل بررسی هستند که مایلم در فرجام سخن اشاره ای مجمل بدانها کنم و تفصیلش را به فهم و درک مخاطبانم واگذار نمایم. به گمان من سه گانۀ منوچهر محمدی تا حد زیادی محصول و نتیجۀ منطقی مجموعۀ تحولاتی است که در حوزۀ  دین شناسی و کلام جدید در ایران واقع شده است. آنچه در این فیلم ها آمده بیان هنری قبض و بسطی است که در معرفت دینی مردمان اندیشه ور ایرانی پدید آمده است؛ حکایت صراط های مستقیمی است که توسط متکلمان جدید پیش پای دینداران نهاده شده است؛ روایتی است تصویری و انضمامی، از انتزاعی ترین چالش هایی که در عرصۀ دوگانه هایی چون سنت و مدرنیته، دینداری و بیدینی، حق و باطل، دین و معرفت دینی، اخلاق و بی اخلاقی، دینداری عابدانه و دینداری عاقلانه، اخلاق فضیلت مدار و اخلاق فایده گرا و انبوهی از گفتمان های دیگر، به وجود آمده است. به دیگر سخن این سه فیلم از تحول دین شناسی ایرانیان در بیست و چند سال پس از دینی ترین انقلاب قرن بیستم حکایت می کند.

تکمله بر سالی که گذشت

مقدمه ۱) دهسال پیش در جلسه دفاع از رساله دکترایم مرحوم دکتر حق شناس در مورد پست مدرنیسم در ادبیات فارسی از من پرسید و من گستاخانه خدمت ایشان عرض کردم: استاد اجازه بدهید این مردم وارد فاز مدرنیته بشوند تا ببینیم چه می شود. ما هنوز مدرن نشده ایم و با مفاهیم مدرنیته آشنا نیستیم.

مقدمه۲) در اردیبهشت پارسال در یک سخنرانی تبلیغاتی به همه توصیه کردم عمده همت خود را صرف آگاهی بخشی به اقشار کم در آمد و کم سواد جامعه کنند. روشنفکران و طبقه متوسط خودشان می دانند باید چه تصمیمی بگیرند. 

مقدمه۳) دولت مدرن و پیشرو در جامعه مدرن و پیشرو ایجاد می شود. دولتمردان از کره مریخ نمی آیند آنان محصول جامعه ای هستند که پرورششان داده است.

نتیجه منطقی: عجله نکنیم فقط و فقط بکوشیم که هم خودمان آگاه شویم و هم ناآگاهان را از خواب بیدار کنیم.

راهکار عملی: بخوانیم  بخوانیم  بخوانیم  بخوانیم  و به دیگران بگوییم بخوانند و صبور باشند.

نتیجه اخلاقی: عجله کار شیطان است!

 

...

ناگهان چه زود

سال می شود !

یادی از نادر ابراهیمی

شب گذشته به اشارت و پایمردی رفیقی شفیق، راهی خانۀ هنرمندان شدم تا در مراسم بزرگداشت زنده یاد، نادر ابراهیمی شرکت کنم. اعتراف می کنم اگر ارداتم به آن بزرگ نبود میل و رغبتی برای شرکت در این آئین و مراسم مشابه نداشته و ندارم. اما وقتی در ابتدای ورودم به تالار بتهون، با تعداد قابل توجهی ازشخصیت های جدی و محترم فرهنگی وهنری، روبرو شدم مطمئن شدم که وقتم به هدر نخواهد رفت. به هرحال جایی که ابراهیم حاتمی کیا و بیژن بیژنی و عزیزالله حاجی مشهدی و بسیاری دیگر باشند به معنای آن است که ساعات قابل استفاده ای در پیش خواهد بود. البته حضور تیپ های مختلف در این مجلس از تجربیات گوناگون نادر روانشاد، در حوزه های مختلف هنری نیز حکایت داشت.

   من نادر ابراهیمی را در مقام فیلمساز با سریال «آتش بدون دود» و «هامی و کامی» می شناختم و این دومی را هم در سال 1357، زمانی که کودکی بیش نبودم در تلویزیون دیده و کودکانه لذت برده بودم. «یک عاشقانۀ آرام» هم تنها داستانی بود که از او خوانده بودم به اضافۀ «ابوالمشاغل» و«چهل نامه به همسرم». همین ها کافی بود که مرا در زمرۀ شیفتگان او در آورد. تماشای کلیپ و مستندی از زندگی او و نکاتی که توسط سخنرانان حاضر در جلسه طرح گردید مرا بیشتر به فکر فرو برد. گرچه هرکدام به جنبه ای از جوانب شخصیت و هنر نادر اشاره داشتند و الحق داوری های منصفانه ای کردند ولی باز هم احساس کردم که عله العلل شهرت و اعتبار و مقبولیت و موفقیت نادر ابراهیمی در این مجلس مغفول عنه باقی ماند.

   من از هنر چیزی نمی دانم؛ بویژه عرصه هایی که نادر عزیز آزموده بود: نقاشی، فیلمنامه نویسی، کارگردانی، ادبیات کودک و... اما گمان می کنم که نادر ابراهیمی در تمامی این عرصه ها شخصیتی متوسط رو به بالا بود ولی آنچه او را در ادبیات معاصر ما ماندگار کرد، تاثیر جادویی و اهورایی زبان فارسی بود وبس. نادر فارسی را خوب می دانست و با مهارت تمام آن را به کار می گرفت. بی آن که در دام ابتذال و سنتی مانتالیسم گرفتار شود، ساده می نوشت و بی آن که در ورطۀ تکلف فرو شود، فاخر و فصیح می نگاشت. این موهبت خدادی نویسندگی را البته با کوشش طاقت فرسا قرین کرده بود و در نتیجه در اوج قله پارسی نویسان معاصر قرار گرفته بود.

   صادقانه بگویم به عنوان یک معلم زبان فارسی، شرمساری تمام وجودم را فرا می گیرد وقتی می بینم که دانگی از تسلط او را بر زبان مادریمان ندارم و نداریم. یا خدا به ما کم داده و یا خودمان کم گذاشته ایم. به خودم و دوستان دانشجو و علاقمندم توصیه می کنم در این تابستان مروری داشته باشیم بر نثر افسونگر او.

روحش شاد

حال چند نمونه از گزین گویه های او:

ادامه نوشته

یادی از امام

   خرداد، ماهِ خاطره های تلخ و شیرین برای نسل ماست. دوم، سوم، چهاردهم و پانزدهم و بیست و دوم و بیست و پنجم و بیست و نهم خرداد و شاید چند روز دیگر، همه و همه برای ما خاطره است. آزادسازی خرمشهر و انتخابات 1376 و هجرت دکتر علی شریعتی و دکترمصطفی چمران از مهم ترین آنهاست اما تلخ تریتشان رحلت بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران، امام خمینی(ره) می باشد. همه ساله مراسم بزرگداشت  فراوانی برای حضرت ایشان برگزار می شود و یاد و خاطره آن بزرگ گرامی داشته می شود.

   امسال می خواهم نکته ای  را که به نظر من در سخنرانی ها و مجالس یادبود برای امام امت مغفول واقع می شود گوشزد کنم و آن اینکه مرحوم امام خمینی صرف نظر از همه جنبه های شخصیتی و کارنامه علمی و اجتماعیشان  تاثیر شگرفی بر تاریخ فلسفه سیاسی مسلمین داشته اند. ایشان هم با درسهای ولایت فقیه که در نجف آغاز کردند و بعد ها تحت عنوان:« نامه ای از امام موسوی کاشف الغطا» منتشر شد و هم باسیره عملی خویش به نحوی آشکار این تئوری را دربوته آزمون تاریخ گذاشتند. نظریه ولایت فقیه البته ابداع ایشان نبود و بلکه سابقه ای به قدمت تاریخ تشیع داشت. از فارابی گرفته تا ملا احمد نراقی کم و بیش درباره آن سخن گفته بودند اما این آیت الله العظمی خمینی(ره) بود که نظر را به عمل نزدیک کرد. تئوری های سیاسی اگر در مرحله نظر باقی بمانند نقاط ضعف و قوتشان آشکار نمی شود اما اگر به نحوی عینی اجرا و اعمال شوند صیقل خورده و چکش کاری می شوند. کما اینکه می بینیم بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایران نشاط معنی داری به حوزه مباحث سیاسی در بین علمای شیعه و حتی مذاهب دیگر اسلامی بازگشت و ولایت  فقیه حداقل به عنوان یکی از نظریه های ممکن در عالم سیاست خودی نشان داد.این فرصت تاریخی را امام خمینی(ره) در اختیار اسلام و تشیع قرارداد.

روحش شاد

ادبیات و فلسفه

     

جهان جدید، جهان اختلاط هاست. دیگر گذشت زمانی که ارسطو وار به دور شاخه های مختلف دانش، حصاری بکشیم و آنها را جزیره های جداگانه و دور از هم فرض کنیم. طبقه بندی علوم دیگر معنای سنتی خود را در عصر جدید از دست داده است. مرزهای معارف بشری نه تنها به هم نزدیک، بلکه درهم تنیده شده است. دیگر نمی توان گفت که فلان مساله فقط در حوزۀ فیزیک است و آن دیگری در حیطۀ ریاضیات. علوم اجتماعی به فلسفه وامدار شده و روانشناسی با ادبیات مناسبات فراوانی پیدا کرده و علوم تجربی گفتگو های جذابی با علوم انسانی برقرار کرده است. دنیای علم در این دوره و زمانه، دنیای مطالعات میان رشته ای است و یکی از جالب ترینِ این مطالعات، بررسی دیالوگی است که بین ادبیات و فلسفه وجود دارد. تامل در این باره از دلمشغولی های دیرین من بوده است. در این صفحۀ مجازی مختصری از حاصل اندیشه های پریشانم را در این باب قلمی می کنم تا دوستان حقیقی و مجازیم در بارور شدن این مبحث یاری رسانند.

 نقطه اشتراک  ادبیات و فلسفه در نگرش آنها به یک موضوع واحد است؛ حقیقت. این دو شاخة معرفت هر دو موجد فهم اند؛ یکی در پی فهم واقعیت و دیگری در پی فهم احساسات؛ با این تفاوت که روش­شان از هم متمایز  است و از مناظر متفاوت به موضوعی واحد می­نگرند. فیلسوف در جستجوی معنای هستی است حال آن که شاعر امرقدسی را بر می­خواند: مثلا نزد سارتر ادبیات همانا فلسفه در ساحت عمل است یعنی کنش وجودی سیاسی در تدارک آزادی آدمی.

  ادبیات به انواع رمان، نمایشنامه یا شعر تقسیم می‌شود و در این تعریف، به اقتضای نوع بیان و عبارت‌پردازی با فلسفه‌ای که مبتنی بر برهان و استدلال خردورزانه است، تفاوت زیادی دارد و هیچ کدام جای یکدیگر را نمی‌توانند بگیرند. اما ادبیات میدان بسیار وسیعی است و همه پرسش‌های بشری در آن طرح می‌شود، از عشق گرفته تا مسائل فلسفی، مناسبات قدرت، مسائل اقتصادی، رنج‌های فردی و روابط انسانی. بنابراین ادبیات گریزی از فلسفه ندارد و در برخی مواقع به مسائلی می‌رسد که در فلسفه نیز مطروح است.

ادبیات و فلسفه در یک نقطه به یکدیگر نزدیک می­شوند و آن «وجود انسانی» است. این هر دو شاخه از معارف بشری، به گونه­ای نگران حقایقی کلان و خرد درباره وجود انسان هستند. اما هر کدام با زبان، روش وغایتی متمایز از هم. اما بی­تردید، هر دو در وجهی هستی­شناسانه به یکدیگر نزدیک می­شوند.

ادبیات در حقیقت، نوعی فلسفة اگزیستانسیال است پیش از آن که این مکتب شکل بگیرد. چرا که شاعران پیش و بیش از همه به مسأله وجود انسانی پرداخته­اند. در مکتب اگزیستانسیالیسم، فلسفه از مفاهیم صرفاً عقلی و تئوریک دور می­شود و در آن نوعی دیدن، شهود و رویکرد به خود چیزها و تجربیات ملموس انسان، انسان دارای گوشت و پوست و استخوان، مطرح می­شود. که این همان معنای ادبیات است. ادبیات به تعبیر دیگر، فلسفه­ای غیر سیستماتیک است.

فلسفه، ادبیات را به عنوان بخشی از هنر، تجزیه  و تحلیل می­کند و بخشی از فلسفة هنر، به فلسفه ادبیات مربوط می­شود. فلسفه به چون و چرایی ادبیات می­پردازد. گاه رهنمود می­دهد. چارچوب تعیین می­کند و اهداف و کارکردها و روش­های ادبیات را مشخص می­نماید.

از سوی دیگر، ادبیات به نحوی زیبایی­شناختی فلسفه را جذب می­کند و از خود عبور می­دهد و مضامین فلسفی در وحدت ساختاری آثار سهیم می­شوند.

فلسفه به دنبال توصيف و تبيين پديده­ها و موجودات و در يك كلمه به دنبال توصيف هستي است و اين دقيقا همان چيزي است كه ادبيات مي­خواهد، يا قصد انجام آن را دارد. به عبارتي ساده­تر ادبيات به دنبال نقاشي كردن جهان هستي است و اين ديدگاه كاملاً با فلسفه وجه مشترك دارد. اما تفاوت ظریفی در روش این توصیف میان ادبیات و فلسفه وجود دارد؛  فلسفه به دنبال توصيف جهان و هستي «آنگونه كه هست»  مي­باشد و در حقيقت به دنبال برداشتن حجاب از چهرة هستي و جهان آدمي است و بر خلاف آنچه به­زعم بسياري، فلسفه به دنبال حل معماي هستي و پاسخ به پرسش­هاي بي­پاسخ است، بايد گفت فلسفه تنها به دنبال تبيين و توضيح و رفع ابهام از چنين پرسش­هايي است كه دربارة هستي مطرح مي­شود چرا كه طرح چنين پرسش­هاي روشني خود نيمي از پاسخ محسوب مي­شود. در حالي كه ادبيات دقيقاً عمل عكس انجام مي­دهد و به دنبال خيال­انگيزي و ابهام­آفريني در جهان هستي است. به عبارتي دیگر ادبيات مي­خواهد جهان را     «آن­گونه كه مي­خواهد»، نه آن­گونه كه هست به تصوير بكشد و همين تضاد و طباق نسبت به فلسفه، خود میان آن دو پیوندی جدایی­ناپذیر برقرار می­کند.

اگر بخواهیم این مدعیات را در قالب گزاره ای منطقی صورت بندی کنیم باید بگوییم که موضوع ادبیات و فلسفه، بویژه فلسفه های هستی شناسانه، همسان است و آن عبارت است از انسان و جهان از آن جهت که هستند. غایت این دو نیز در ژرفا دور از هم نیست؛ هردو در پی رسیدن به تفسیری از عالَم می باشند؛ معنای «بودن» و وضع آدمی در جهان هستی. آنچه این دو را از هم جدا می کند تنها روش است و نسبتی که با «زبان» پیدا کرده اند. شیوۀ استدلال فلاسفه، عقلانی و نظام مند است و روش ادیبان، ذوقی و غیر سیسماتیک. فیلسوفان زبان را برای تبیین می خواهند و ادیبان، زبان را برای تاویل به کار می گیرند. از این روست که فیلسوفان اگزیستانسیالیست که از نظام سازی می گریزند، به همان نسبت به ادبیات و شعر نزدیک می شوند. کوتاه سخن این که: فیلسوف و ادیب، هر دو یک خواب می بینند با تعبیر های مختلف!