




جهان جدید، جهان اختلاط هاست. دیگر گذشت زمانی که ارسطو وار به دور شاخه های مختلف دانش، حصاری بکشیم و آنها را جزیره های جداگانه و دور از هم فرض کنیم. طبقه بندی علوم دیگر معنای سنتی خود را در عصر جدید از دست داده است. مرزهای معارف بشری نه تنها به هم نزدیک، بلکه درهم تنیده شده است. دیگر نمی توان گفت که فلان مساله فقط در حوزۀ فیزیک است و آن دیگری در حیطۀ ریاضیات. علوم اجتماعی به فلسفه وامدار شده و روانشناسی با ادبیات مناسبات فراوانی پیدا کرده و علوم تجربی گفتگو های جذابی با علوم انسانی برقرار کرده است. دنیای علم در این دوره و زمانه، دنیای مطالعات میان رشته ای است و یکی از جالب ترینِ این مطالعات، بررسی دیالوگی است که بین ادبیات و فلسفه وجود دارد. تامل در این باره از دلمشغولی های دیرین من بوده است. در این صفحۀ مجازی مختصری از حاصل اندیشه های پریشانم را در این باب قلمی می کنم تا دوستان حقیقی و مجازیم در بارور شدن این مبحث یاری رسانند.
نقطه اشتراک ادبیات و فلسفه در نگرش آنها به یک موضوع واحد است؛ حقیقت. این دو شاخة معرفت هر دو موجد فهم اند؛ یکی در پی فهم واقعیت و دیگری در پی فهم احساسات؛ با این تفاوت که روششان از هم متمایز است و از مناظر متفاوت به موضوعی واحد مینگرند. فیلسوف در جستجوی معنای هستی است حال آن که شاعر امرقدسی را بر میخواند: مثلا نزد سارتر ادبیات همانا فلسفه در ساحت عمل است یعنی کنش وجودی سیاسی در تدارک آزادی آدمی.
ادبیات به انواع رمان، نمایشنامه یا شعر تقسیم میشود و در این تعریف، به اقتضای نوع بیان و عبارتپردازی با فلسفهای که مبتنی بر برهان و استدلال خردورزانه است، تفاوت زیادی دارد و هیچ کدام جای یکدیگر را نمیتوانند بگیرند. اما ادبیات میدان بسیار وسیعی است و همه پرسشهای بشری در آن طرح میشود، از عشق گرفته تا مسائل فلسفی، مناسبات قدرت، مسائل اقتصادی، رنجهای فردی و روابط انسانی. بنابراین ادبیات گریزی از فلسفه ندارد و در برخی مواقع به مسائلی میرسد که در فلسفه نیز مطروح است.
ادبیات و فلسفه در یک نقطه به یکدیگر نزدیک میشوند و آن «وجود انسانی» است. این هر دو شاخه از معارف بشری، به گونهای نگران حقایقی کلان و خرد درباره وجود انسان هستند. اما هر کدام با زبان، روش وغایتی متمایز از هم. اما بیتردید، هر دو در وجهی هستیشناسانه به یکدیگر نزدیک میشوند.
ادبیات در حقیقت، نوعی فلسفة اگزیستانسیال است پیش از آن که این مکتب شکل بگیرد. چرا که شاعران پیش و بیش از همه به مسأله وجود انسانی پرداختهاند. در مکتب اگزیستانسیالیسم، فلسفه از مفاهیم صرفاً عقلی و تئوریک دور میشود و در آن نوعی دیدن، شهود و رویکرد به خود چیزها و تجربیات ملموس انسان، انسان دارای گوشت و پوست و استخوان، مطرح میشود. که این همان معنای ادبیات است. ادبیات به تعبیر دیگر، فلسفهای غیر سیستماتیک است.
فلسفه، ادبیات را به عنوان بخشی از هنر، تجزیه و تحلیل میکند و بخشی از فلسفة هنر، به فلسفه ادبیات مربوط میشود. فلسفه به چون و چرایی ادبیات میپردازد. گاه رهنمود میدهد. چارچوب تعیین میکند و اهداف و کارکردها و روشهای ادبیات را مشخص مینماید.
از سوی دیگر، ادبیات به نحوی زیباییشناختی فلسفه را جذب میکند و از خود عبور میدهد و مضامین فلسفی در وحدت ساختاری آثار سهیم میشوند.
فلسفه به دنبال توصيف و تبيين پديدهها و موجودات و در يك كلمه به دنبال توصيف هستي است و اين دقيقا همان چيزي است كه ادبيات ميخواهد، يا قصد انجام آن را دارد. به عبارتي سادهتر ادبيات به دنبال نقاشي كردن جهان هستي است و اين ديدگاه كاملاً با فلسفه وجه مشترك دارد. اما تفاوت ظریفی در روش این توصیف میان ادبیات و فلسفه وجود دارد؛ فلسفه به دنبال توصيف جهان و هستي «آنگونه كه هست» ميباشد و در حقيقت به دنبال برداشتن حجاب از چهرة هستي و جهان آدمي است و بر خلاف آنچه بهزعم بسياري، فلسفه به دنبال حل معماي هستي و پاسخ به پرسشهاي بيپاسخ است، بايد گفت فلسفه تنها به دنبال تبيين و توضيح و رفع ابهام از چنين پرسشهايي است كه دربارة هستي مطرح ميشود چرا كه طرح چنين پرسشهاي روشني خود نيمي از پاسخ محسوب ميشود. در حالي كه ادبيات دقيقاً عمل عكس انجام ميدهد و به دنبال خيالانگيزي و ابهامآفريني در جهان هستي است. به عبارتي دیگر ادبيات ميخواهد جهان را «آنگونه كه ميخواهد»، نه آنگونه كه هست به تصوير بكشد و همين تضاد و طباق نسبت به فلسفه، خود میان آن دو پیوندی جداییناپذیر برقرار میکند.
اگر بخواهیم این مدعیات را در قالب گزاره ای منطقی صورت بندی کنیم باید بگوییم که موضوع ادبیات و فلسفه، بویژه فلسفه های هستی شناسانه، همسان است و آن عبارت است از انسان و جهان از آن جهت که هستند. غایت این دو نیز در ژرفا دور از هم نیست؛ هردو در پی رسیدن به تفسیری از عالَم می باشند؛ معنای «بودن» و وضع آدمی در جهان هستی. آنچه این دو را از هم جدا می کند تنها روش است و نسبتی که با «زبان» پیدا کرده اند. شیوۀ استدلال فلاسفه، عقلانی و نظام مند است و روش ادیبان، ذوقی و غیر سیسماتیک. فیلسوفان زبان را برای تبیین می خواهند و ادیبان، زبان را برای تاویل به کار می گیرند. از این روست که فیلسوفان اگزیستانسیالیست که از نظام سازی می گریزند، به همان نسبت به ادبیات و شعر نزدیک می شوند. کوتاه سخن این که: فیلسوف و ادیب، هر دو یک خواب می بینند با تعبیر های مختلف!