بیایید سکوت کنیم

سالها پیش که نسخه ای ویدیویی از نمایشنامه «در انتظار گودو» اثر جاودانه ساموئل بکت به دستم رسید و بارها تماشایش کردم، به افکار این ادیب هنرمند اندیشه ورز علاقمند شدم و کم کم دریافتم که نقطه کانونی تفکر بکت سکوت است. گرچه با مفهوم سکوت ناآشنا نبودم و حتی در جوانی غزلی با ردیف سکوت گفته بودم که یک بیت آن چنین بود:

اگر به دیده دل بنگری عیان بینی

چه رازها که نهفته است در ورای سکوت

اما تلقی من از سکوت در آن دوران و دهه ای پس از آن چیزی از جنس ریاضت های صوفیانه بود نه کمتر و نه بیشتر.

باید سالها می گذشت تا پرسه های فکری من در اینجا و آنجا، این مکتب و آن مذهب، این ایسم و آن لوژی! خسته و گیج و درمانده ام بکند تا کنه ماجرا را به خیال خود بفهمم و دریابم و چیزی یا کسی از درونم فریاد سر دهد که دیگر بس است لاطائلات گفتن و طامات بافتن و بر پیچیدگی های حیرت انگیز هستی افزودن. مگر جان و دل و عقل و احساس آدمی چقدر توان دارد که صحرا صحرا بدود و از جنگل های تودر توی هستی بگذرد و در اقیانوس های پر از گرداب و موج های آن که کشتی هایی بزرگتر از تایتانیک را در خود غرقه ساخته، گرفتار شود و عاقبت هم اگر جان سالم به در برد نه مرواریدی صید کند و نه میوه ای و نه عتیقه ای عایدش شود.

به خدا گناه دارد این انسان که مسکین ابن مسکین است؛ نه از دیروزش خبر دارد و نه از فردایش. بگذارید این حال و اکنونش را به بی خیالی طی کند و لحظه هایش را به فکر کردن درباره چیزهایی که فراتر و بالاتر از حسّ و خردش است تلف نکند.

ای نویسنده ها، ای فیلسوفان، ای متالهان و متکلمان تو را به خدا حرف نزنید و روزه سکوت بگیرید. میلیون ها سال  گفتید و گفتید و گفتید اما کدام گره  از کار فروبسته ما گشودید؟ کدام مجهولی را معلوم کردید؟ کدام پرسش بنیادین را پاسخ گفتید؟ شمایان حتی ازجواب این سوال که خوب و بد چیست و نیک و زشت کدام است  عاجزید. در یک کلام چه گلی به سر این بشر بیچاره زدید و چه راحت و آرامشی برای او به ارمغان آوردید؟ جز این است که بر سرگشتگی هایش افزودید و افسرده تر و غمگین ترش ساختید؟

چه می شد اگر نمی گفتید که رعد و برق نه محصول شمشیربازی خدایان که حاصل بخار آب است تا ما نیز نپرسیم که آب چیست و آن بالا جه می کند و چرا دوباره میل به پایین می کند؟ چه می شد اگر نمی گفتید که آن اشیای نورانی بالای سرمان که شبهایمان را زیبا می کنند جرم هایی هستند بعضا بزرگنر از زمینی که زیر پایمان است؟ گفتن این جمله ها که دیری نمی پاید که بطلانش ثابت شود و بجایش انبوه دیگری از مزخرفات ذهن نسلی دیگر را به خود مشغول کند چه فایده دارد؟

بیایید حرف نزنیم؛ بیایید تمرین کنیم که بگوییم ما هیچ نمی دانیم هیچ یک از ما هیچ نمیدانیم اصلا همه ما با هم هم هیچ نمی دانیم و بهتر است سکوت کنیم.

سکوت بهتر است و آرامش بخش تر!

سکوت کنیم چون قرار نیست مساله ای حل شود. 

وداع با گونتر گراس

 

 

گونتر گراس پس از 87 سال زیستن در جهانی که برای ژرف اندیشان جز رنج و درد هیچ ارمغانی ندارد، رفت و طبل حلبی اش بر جای ماند. خوانندگان ایرانی آثارش چندان با افکار و زندگی او آشنا بوده و هستند که نیازی به معرفی امثال من نداشته باشند. به ویژه این که درباره او که در سال 1999 جایزه نوبل ادبی را از آن خود کرد، بسیار سخن گفته شده است.
آنچه کمتر گفته شده و من مایلم در این مختصر بدان اشارتی کنم و بگذرم، دو نکته مهم است: نخست صداقتی است که در گفتار و کردار او وجود داشت، تا جایی که گاه آدمی را به مرز عصبانیت می کشاند. به عنوان مثال، اعتراف او به عضویت در اس. اس آلمان نازی که چندان هم لازم نبود که بزرگ تر و کوچک تر از او هم، مانند هم وطنش هایدگر و دیگران، از این لغزش مبّرا نبوده اند، اما هم خود و هم اطرافیان از کنارش گذشته و بدان دامن نزده اند، الاّ دشمنان که طبیعت رفتارشان عیب جویی است. هرچند گونتر گراس دربرابر خیل عظیم غوغاسالاری، یادآور شده بود که حتی گلوله ای به سمت کسی شلیک نکرده بوده است.
نکته دوم که از یک لهستانی – آلمانی متعهدی چون او امری غریب نمی نماید، حق گویی و حق طلبی سیاسی بود که در مسئله هسته ای ایران بر زبان و قلم و شعرش جاری شد و با صراحتی که از غربیان امروزه بعید می نماید، گفت: همه از ایران هسته ای سخن می گویند، اما از اسراییلی که بمب اتمی دارد، سخنی به میان نمی آورند و از بر زبان راندن نام اسرائیل واهمه دارند.
این درست است که آلمانی ها و اسرائیلی ها بر او تاختند و شماتت ها کردند، اما قاطبه مردم آلمان او را «وجدان بیدار جامعه» لقب دادند. هرچند خود به کنایه می پرسید که جامعه مگر وجدان بیدار می خواهد و این مسئولیت مگر بر عهده یک نفر باید باشد؟
گونتر گراس بیش از آنچه باید به عنوان یک ادیب وارد سیاست شد، اما به هرروی در اغلب موارد سربلند از آن بیرون آمد و باید بر او که به زبان آلمانی پس از جنگ جهانی دوم جان بخشید، درود فرستاد و یادش را گرامی داشت.

بهاریه

باید دوباره شعر بگویم برای تو

درباغ خاطرات بجویم صفای تو

 

با بال های واژه پَرَم تا به دورها

با پای استعاره دَوَم در هوای تو

 

آنجاکه دستهای تو اعجازعشق بود

اعجازعشق بودهمین دستهای تو

 

اماکدام واژه چه حرفی چه جمله ای

درمانده ام درین که چه ریزم بپای تو

 

من پیریک قبا و تو در اوج تازگی

بیچاره من که گم شده در منتهای تو

 

من خسته ام زبی تفاوتی زنگ و رنگها

دل بسته ام به نازو اصول و ادای تو

 

من هردوگوش خویش سپردم به انتظار

تا بهره اش به سال بگیرم صدای تو

 

زیبا تر از بهار، بیا! فصل عاشقیست

باید دوباره شعر بگویم برای تو

 

 

فضیلت در پراگ بودن! (قسمت سوم)


ین که چرا وچگونه در قرن بیستم نویسنده های بزرگی از سرزمین چک ها در عرصه ادبیات خودنمایی کرده اند، پرسشی است که شاید در آینده نزدیک پاسخ در خوری نیابد؛ ولی عجالتاً گشت و گذاری در این شهر زیبا می تواند خطوط اصلی این پاسخ را روشن نماید. در شهری که هرکس می تواند به چند زبان سخن گوید و همزبانِ خود را تا انتهای یک خیابان نرفته، بیابد و به تعبیر دیگر در شهری که می توانی به راحتی کسانی را بیابی که روسی و فرانسوی و انگلیسی و ترکی و آلمانی بلدند، قاعدتاً نباید احساس غربت کنی و به واسطه همین زبان ها که حاملان فرهنگ های غنی چهارگوشه جهان هستند، می توانی چکیده اندیشه انسان های مختلف را جذب و هضم نمایی. 

شهری که رودخانه زیبایی آن را به دو نیم کرده است و پل های زیباترش جلوه خاصی بدان بخشیده، چرا نتواند الهام بخش کسانی باشد که سرسوزن ذوقی دارند و به زیبایی ها عشق می ورزند؟ شهری که در طول یکصد و اندی سال چند بار دست به دست شد و زمانی در قلمرو امپراطوری اتریش و پروس شرقی بوده، زمان دیگر جزو سرزمین های کمونیست و وسوسیالیست و هم پیمان سردمداران شوروی سابق، زمانی جنگ و بمباران و آتش سوزی را تجربه کرده و در برهه ای توتالیتاریسم را با گوشت و استخوانش تجربه کرده، باید هم روشنفکرانش به فکر فرو روند و برون شدی از وضعیت نه چندان مطلوب خود بیابند.

هنگام ترک پراگ وقتی از پنجره هواپیما آخرین نگاه ها را به این شهر سبز و نارنجی می دوزی، تازه می فهمی که از چه دل می کنی! شهری پرکرشمه، شهری روح نواز، شهری که چشم از دیدن مجسمه هایش سیر نمی شود، شهری که خود موزه بزرگی است و هر وجبش یادآور واقعه ای و اندیشه ای و خاطره ای. شهری که حتی چشم انداز مزارع اطرافش وسوسه شاعری را در تو می انگیزد. شهری که با تو سخن ها دارد، هم نهانی و هم آشکار. شهری که خستگی هایش را آب تیره ولتاوا می شوید و غبار از رخش می پراکند. شهری که غم هایش را به دست باد و باران می سپارد و غصه هایش را با نوای کنسرت های هرروزه اش فراموش می کند. شهری که شب هایش را می توان با نوای ویلون و آکاردیون نوازنده های زن و مرد دوره گرد به صبح رساند؛ نوازنده هایی که نه سرمای زمستان و نه باران بهار و پاییز جلودارشان نیست. شهری که در آن می توانی کباب ترکی را با پیتزای ایتالیایی گردهم آوری و ماساژ تایلندی را با اغذیه آفریقایی یک جا تجربه کنی. شهری که حتی اعصاب پرنده ها و کبوترها و مرغابی هایش هم آرام است و نه از انسان که از سگ و گربه ها هم بیم ندارند.

من دامن کشان از این شهر پرکرشمه که خوبان از شش جهت بر زیبایی اش افزوده اند، رخت بربستم که هرآغازی را پایانی است. به امید آن که اجل مهلتی دیگر دهد تا دیداری تازه کنم با شهر رویاهایم و در آرزوی آن که همه دوستداران شعر و ادب و هنر بخت و اقبال مرا داشته باشند و یک بار هم که شده از فراز پل چارلز ولتاوا را همچون کافکا و کوندرا تماشا کنند.

فضیلت در پراگ بودن! (قسمت دوم)


فاصله ترمینال تا هتل را که در تاکسی بودم، چشمانم نیمه باز بود؛ نمی خواستم سرسری و از روی اجبارِ طی طریق، خیابان های پراگ را دید بزنم. می خواستم سر فرصت و با برنامه، وجب به وجب این خاک شریف و زرخیز را معاینه کنم.

باروبندیل را در هتل گذاشته و نگذاشته، بی آن که گرد راه از تن بتکانم، چونان عاشقی که به وصل معشوق نزدیک است، ثانیه ای هدر نداده و بی هدف به کوچه و خیابان زدم. نفس هایم عمیق بود و ضربان قلبم بیش از حد، با هرکس سلام و علیکی کردم، سراغ کلیما را که می دانم در پراگ زندگی می کند، گرفتم. برخی او و کوندرا را خوب می شناختند و برخی نیز مطلقاً شناختی نداشتند. با غرور بسیار، اطلاعات خود را درباره هاول و دیگر نویسندگان چک با شهروندان پراگ در میان گذاشتم و از گریه ام در مراسم تشییع جنازه واتسلاو بزرگ که از تلویزیون به تماشایش نشسته بودم، سخن گفتم. 

خلاصه کلام آن که بجز امکنه توریستی که هرگردشگری معمولاً به دنبال آن است، هرجا را که بوی فرهنگ و ادبیات و فلسفه می داد، زیرپا نهادم. خانه کافکاو قهوه خانه ای که پاتوق وی بوده، مزار کافکا در قبرستان یهودیان، رودخانه ولتاوا، چارلز بریج، کتابخانه ملی و ...

از روزی که به طور جدی رو به مطالعه آوردم، چند سوال ذهن مرا مشغول به خود کرده است؛ چه می شود که در یک مقطع زمانی خاص سه غول فلسفی جهان ( سقراط، افلاطون و ارسطو) از یک منطقه جغرافیایی کوچک ظهور می کنند؛ چرا در سرزمین سفله پروری چون ایران امروز، یک زن ( فروغ) پرچمدار مدرنیته ادبی می شود، چرا ادبیات آمریکای جنوبی آنقدر قوی است و نهایتاً چرا در اروپای بدین بزرگی و ثروتمندی، جمهوری چک می تواند چنان شخصیت های برجسته ای را تقدیم سپهر ادبیات داستانی بکند؟ پاسخ آن پرسش ها را هنوز نیافته ام، اما کافی است در پراگ قدمی بزنید تا استعداد شاعری و نویسندگی تان شکوفا شود.


فضیلت در پراگ بودن! (قسمت اول)


و حالا من در پراگ هستم! و روح پراگ را در آغوش کشیده ام، شاید هم او، در این هوای سرد بارانی که هم چیزی از قصه زمستان را با خود دارد و هم پیام آور بهار دلکش است، مرا در آغوش گرم خود جای داده است. چه فضیلتی برتر از این که جایی قدم بزنی که واتسلاو هاول، ایوان کلیما و میلان کوندرا با گام های خود متبرکش کرده اند، چه اقبالی در زندگی کوتاه آدمی بالاتر از این که جایی قهوه بخوری که پاتوق کافکا بوده است و چه بختی بلندتر از این که هوایی را تنفس کنی که معطر به نسیم نفس های این اگزیستانسیالیست افسرده جوانمرگ و اخلاف اوست. بهتر از همه چقدر باید خوشبخت باشی تا بتوانی از روی پل چارلز نظاره گر رود زیبا، اما دلگیر ولتاوا باشی، همان رودخانه ای که «ترزا» در «بارهستی»، غمگنانه گذر عمر خود را در آن می دید و دردهای اگزیستانسیال خود را با او درمیان می گذاشت.

اگر نسبت کفر به من ندهید باید بگویم من احرام زیارت پراگ را در براتیسلاو بسته، سوار اتوبوس شدم و این فاصله سه ساعته را همچون فاصله مسجد شجره (میقات حاجیان مدنی) تا مکه معظمه یافتم. در هردو هیجان زده بودم و بیقرار و مشتاق، و در ژرفای خودم دنبال چیزی گشتم که نمی دانستم و نمی دانم چیست. اگر در آن فاصله به ذکر ادعیه مأثوره مشغول بودم، در این فاصله، سطر سطر آثار بزرگان چک را مرور می کردم و تمامی مکان های الهام بخش پراگ را که فقط در داستان ها خوانده بودمشان، از نظر می گذراندم و با خود می گفتم «لحظه دیدار نزدیک است».

همین که از شهر برنو که مرا یاد کودکی هایم و بازی تفنگ برنوی می انداخت گذشتیم، بوی خوش پراگ را حس کردم. ترسم از این بود که از دستپاچگی نتوانم از سه روز اقامت در شهر رویاهایم لذت ببرم. بنابراین تصمیم گرفتم در ترمینال که پیاده شدم، قدری توقف کنم و به یکباره وارد شهر نشوم.


فطار خالی سیاست!

...من قطاری دیدم فقه می برد
و چه سنگین می رفت
من قطاری دیدم که سیاست می برد
و چه خالی می رفت...

(زنده یاد سهراب سپهری)

 

این فقره از منظومۀ زیبای«صدای پای آب»  تنها شعری از سهراب بود که من در جوانی ادّعا می کردم بخوبی می فهممش و با گوشت و پوست و استخوانم درکش می کنم؛ چرا که هم با فقه سروکار  داشتم و هم با سیاسیّون حشر و نشر. هم با تورّم علم فقه مواجه و هم با سطحی نگری سیاست ورزان آشنا بودم. اما باید اعتراف کنم که تا زمان مرگ پروفسور ریچارد فرای، ایران شناس ایران دوست نام آور، از ژرفای ساده اندیشی، کج سلیقگی و بی ذوقی ارباب سیاست بی خبر بودم و هنوز که هنوز است نمی توانم باور کنم که یک سیاستمدار یا ژورنالیست یا نمایندۀ مجلس تا بدین حد می تواند تحت تاثیر هوچیگران کم دانش قرار گیرد. هنوز که هنوز است در حیرتم از این که چگونه این خام اندیشان هیچ فرصتی را برای از دست دادن فرصت های خدادادی برای نظام جمهوری اسلامی از دست نمی دهند! چند قرن دیگر باید صبر می کردیم تا یک شخصیّت بزرگ علمی، با شهرت جهانی از دنیا برود و وصیّت کند که در خاک پاک ایران دفن شود و ما ضمن نشان دادن فرهنگ والای انسانی، اسلامیمان نگاه ها را بسوی ایران جلب کرده و از این فرصت طلایی بهره برداری نموده و یاد و خاطرۀ محقّقی را گرامی بداریم که بیش از هر ایرانی دیگر در تاریخ معاصر، سنگ این سرزمین اهورایی را به سینه زده و بهتر از هر پژوهشگری بر نام حلیج همیشه پارس، پای فشرده است و اعراب مغرض را خشمگین ساخته.

به گمان من آنان که در مخالفت با تدفین فرای در کنار زاینده رود علم مخالفت افراشتند از دو حال خارج نیستند؛ یا سطحی نگرند و یا غرض ورز و کینه توز و در یک ویژگی مشترک و آن هم بی اطلاعی از تاریخ ایران شناسی در غرب و جایگاه ریچارد فرای در این زمینه. در خوشبینانه ترین حالت، اینان در اثر تبلیغات دروغ پردازانۀ امثال کیهانیان، به خیال آن که با جسد یک جاسوس سیا طرف هستند، بدون کمترین تحقیق و تفحّصی، چنان جوّ را آلوده و مشوّه ساخته اند که حتی وزیر با کفایت و آزاد اندیش ارشاد دولت تدبیر و امید از زیر بار مسوولیت شانه خالی می کند و عمل به وصیت را به وصیّ حقیقی فرای محول می نماید! در حالی که این افراد کم اطلاع و بعضا بالکل نا آشنا با دیپلماسی علم و فرهنگ با نیّت صیانت از مرزهای فرهنگی ایران، در زمین بیگانگان گل به خودی زده، به ضرر ملت و کشور فرصت سوزی می نمایند. حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی در باره افرادی اینگونه چه زیبا سروده است که:

خواجه پندارد که طاعت می کند  بی خبر از معصیت جان می کند

در سستی مدّعای اینان در باره ریچارد فرای همین بس که همانان که چندسال پیش در برنامه شرم آور هوّیت، بزرگمردانی چون زرین کوب و زریاب را به انواع اتهامات مضحک نواختند و رقم مغلطه بردفتر دانش کشیده و سرّ حق بر ورق شعبده ملحق کردند، امروز دست از سر پیکر یک عاشق فرهنگ ایران زمین که همسری ایرانی نیز داشته بر نمی دارند و این بار وصیّت یک دانشمند را بهانه مخالفت با دولت برخاسته از ارادۀ ملت کرده اند.

من رییس جمهور محبوبمان را در عدم درگیری با این اعداء بهانه جو معذور می دانم اما از مقامات دیگر دولت، بویژه آنان که متولّی دانش و فرهنگ این مرزبوم هستند به عنوان یک عاشق ایران و ایرانی انتظار دارم که تسلیم  اینان نشده، بیش از این مایۀ شرمساری ایرانیان در جامعۀ ملل نشوند. اندکی تأمل در این امر، برکات خاکسپاری این ایرانشناس نامدار را در داخل مرزهای کشورمان آشکار خواهد ساخت.

آموزش زبان مادری

در شماره ۳۴ یا همان ویژه نامه نامه نوروزی مجله مزین « مهرنامه» گفتگویی از اینجانب چاپ و منتشر شده است که به دو دلیل متن آن را در اینجا می آورم. نخست آن که آن متن سرشار از اغلاط مطبعی و غیر مطبعی و نگارشی و ویرایشی بود و دوم آن که شاید بسیاری از دوستان به هر دلیلی نتوانسته باشند آن ماهنامه را تهیه کنند . به هر روی سال نو را شادباش گفته با آرزوی رفع دشواری ها و حل مسایل این مرزبوم مصاحبه زیر را تقدیم حضورتان می کنم.

گفتگو با دکتر حسن اکبری بیرق

 دکتر اکبری از همکاران نزدیک علی یونسی ـ دستیار ویژه رئیس‌جمهور در امور اقوام و اقلیت‌های دینی و مذهبی است و پیش از این هم در دانشگاه‌های تهران، آزاد اسلامی واحد تهران مرکز، علوم و تحقیقات، سمنان و دانشگاه مذاهب اسلامی تدریس و چندین کتاب و مقاله تالیف و ترجمه کرده است. اکبری از آموزش زبان‌های مادری دفاع می‌کند و معتقد است آموزش زبان‌های مادری حق مردم و ترویج آن بنابر قانون اساسی وظیفه دولت است. به نظر او، آموزش زبان مادری خدشه‌ای به زبان فارسی وارد نمی‌کند.

خود سانسوری

چند سال پیش برای شرکت در یک همایش با عنوان «نقش دولت در توسعه صنعت توریسم» به یکی از شهرهای توریستی ایران سفر کردم و در فرودگاه از سوی عده ای از فعالان حوزه توریسم مورد استقبال واقع شدیم. یکی از آنان نکته نغزی بمن گفت و آن این که ترابخدا به دولت بگویید هیچ کاری برای توسعه توریسم انجام ندهد؛ اگر دولت در این زمینه کاری نکند و در حقیقت مداخله ننماید گردشگری خود بخود توسعه پیدا می کند!

 این واقعه را فراموش کرده بودم تا اینکه هفته پیش بیادم آمد و خاطره اش زنده شد. چرا؟ چگونه؟ بگذارید از اول تعریف کنم ماجرا را. چندیست که به همت چند نفر از همکاران جوانمان در دانشکده، سنت حسنه ای باب شده و هر دوهفته یک بار چند نفر دانشجو و استاد(از جمله خود من) دور هم جمع می شوند و یکی از استادان، کتابی معرفی کرده و درباره آن بحث و گفتگو می کند و کل جلسه هم کمتر از یک ساعت به طول انجامیده و با بلند شدن صدای اذان ظهر پایان می یابد. این جلسات که تا بحال سه یا چهاربار برگزار شده در این وانفسای کتاب و کتابخوانی و تبدیل شدن دانشجوها به جزوه خوان و استادان به معلم آموزشگاه کنکور، خود غنیمتی است و ارجمند. من هم مشتاقانه تابحال شرکت کرده ام و لذت برده چون نه امتیاز پژوهشی دارد و نه نمره ای و ....

یکی دو هفته پیش دیدم برای این جلسه اسمی هم گذاشتند و پوستری و عکس و تفصیلات و ایمیل و دنگ و فنگ. با خود گفتم بوی مرده می آید اما بلافاصله نهیبی هم بخودم زدم که مرد حسابی چه وقت می خواهی دست از این بدبینی های مفرطت برداری! تا اینکه همین سه شنبه گذشته از طریق همان ایمیل برای شرکت در جلسه ای در دفتر پژوهشی دانشکده فراخوانده شدم. کمی دیر رسیدم و دیدم دستور اول، طرح و تصویب شده است مبنی بر این که ازین پس این برنامه تحت نظر معاونت پژوهشی دانشکده انجام شده و کتابی که قرار است معرفی شود در شورای پژوهش مطرح و مصوب می شود و خلاصه هماهنگی هایی ازین دست. من در ذهن خودم داشتم بزحمت با این خفت و خواری و بروکراسی بی معنای اداری کنار می آمدم که نکته بعدی مطرح شد و ذلت به اوج رسید و آن این که باید مدیران گروه های آموزشی هم استاد مربوطه و کتاب مربوطه تر را بررسی و تایید کنند یا چیزی در این مایه ها. آقایی که شما باشید از سنگ صدا در آمد و از همکاران روشن اندیش و خوشفکر ما بانگی بر نخاست و دیدم دستی دستی دارند برنامه به این زیبایی را به مقتل که نه به مذبح می برند. چاره را در آن دیدم که تیغ شکایت از نیام جسارت برکشم و بر این خود سانسوری بی وجه و نا موجه بشورم. گویی همکاران منتظر من بودند تا همراهیم کنند شاید هم بیم از گزینش و حراست و ... مانعشان شده بود. خلاصه من به تبع همرزمان شهیدم بروی مین رفتم تا راه برای بعدی ها باز شود و این سرزمین سرسبز و حاصلخیز بدست اعدا نیفتد و برای یک بار هم شده دولت و دولتیان در کار ملت دخالت نکنند اما آنچه البته به جایی نرسید فریاد ما و دوستان بود و دیدم که هنوز نسیم دولت تدبیر و امید بر فضای دانشگاه ما نرسیده و رایحه خوش اعتدال و عقلانیت در دانشکده ما وزیدن نگرفته است.

در روزهایی که سخن از حذف ممیزی کتاب در وزارت ارشاد می رود، همکاران و مدیران فلسفه خوانده ما در دانشگاه، برای معرفی کتابهایی که از دم تیغ ممیزان نامتمیز ارشاد سابق(منظورم هشت سال سابق است) گدشته است دو فیلتر دیگر هم می گذارند. گویی اعضای شورای پژوهشی دانشکده و مدیران گروههای آموزشی نعوذ بالله علم تفصیلی به همه امور عالم و آدم دارند و می توانند در جمیع ابواب علوم نقلی و عقلی، اجتهاد کرده و نظر قاطع بدهند که کدام کتاب باید معرفی شود و کدام نه!

بگذریم، کاش همه استادان، دانشجویان و مدیران دانشگاه ها سخن زیبای رییس جمهور فرهنگ پرورمان را در آغاز سال تحصیلی به گوش جان می نیوشیدند که:

ما در دانشگاه، یک زبان بیشتر نداریم و آن زبان علم است و بس.

آفرین به روحانی، مرحبا به رهبری

آفرین به روحانی، مرحبا به رهبری

اوباما Thank you

 

بالاخره تابو شکست و پس از 34 سال ایّام وصال، جای خود را به روزگار فراق داد و ایران و ایالات متحده از طریق آنچه ادیسون و گراهام بل امریکایی اختراع کرده بودند با هم گفتگو کردند. این مکالمۀ 15 دقیقه ای که با احتساب زمان ترجمه شاید به 6دقیقه هم نرسد و با تبریک اوباما به دکتر روحانی آغاز، و با تاکید رییس جمهورایران بر حق مسلّم هسته ای ملتش و تصدیق رییس جمهور امریکا، ادامه یافت و با Have a nice day روحانی و "خداحافظ" اوباما پایان یافته است، ممکن است چندان مهم به نظر نرسد اما وقتی چهره های بشّاش و راضی عموم مردم ایران  را در صف نانوایی صبحانه خورهای سحرگاهی می دیدی در می یافتی که این گفتگو چقدر با اهمیّت بوده است.

وقتی تاریخ 34 ساله اخیر روابط دو کشور را مرور می کنیم متوجه می شویم که یک گفتگوی ساده تلفنی چه قربانی ها گرفته است. پیش از این، هرکه از مذاکره مستقیم سخن گفته چهره اش ملکوک و آبرویش مخدوش شده است؛ از سعید رجایی خراسانی گرفته تا مهدی بازرگان از عطاالله مهاجرانی گرفته تا ابراهیم یزدی. بگذریم از اینکه رییس محبوب دولت اصلاحات مجبور شد تجدید وضویش را در دستشویی مقرّسازمان ملل متحد با خواندن ادعیّه، طولانی تر کند تا مبادا با کلینتونی که بدنبال یک مصافحه معمولی با او بود روبرو شود!

بی گمان این واقعۀ تاریخی و تاریخ ساز برای مدتی، موضوع تحلیل ها و تجلیل های فراوان از سوی موافقان و مخالفان در ایران و امریکا و جهان خواهد بود و مفسران وسیاسیّون دربارۀ آن خواهند گفت ونوشت و نفسِ این مطلب هم خوب است و روشنگر؛ اما علل معدّه و عواملِ زمینه ای این حرکت دیپلماتیک را نباید از یاد برد که در این گفتار تلاش خواهم کرد باختصار بدانها  اشاره کنم.

فرض من بر آن است که بنابر عللی، این کارِ کارستان فقط و فقط از عهده دکتر حسن روحانی بر می آمد؛ بنابراین نخستین عامل وقوع این پدیده بی نظیر را  باید مجموعۀ عواملی دانست که ایشان را در روز 24 خرداد 1392 بر مسند ریاست جمهوری نشاند. از اکبر هاشمی رفسنجانی و سید محمد خاتمی و سید حسن خمینی و اکبر ناطق نوری گرفته تا نخبگان و فعالان سیاسی و گروه های مرجع و حتی مسوولان و تک تک اعضای ستاد تبلیغاتی دکتر روحانی باید سپاسگزار باشیم که برخلاف جریان معمول شنا کرده و از روحانی حمایت کردند تا رییس جمهور شود. اما از قدیم گفته اند:« کار را که کرد؟ آنکه تمام کرد». رهبری نظام بودند که با حق الناس خواندن آرای مردم، اندیشۀ هرگونه دستکاری در امانت شهروندان را در نطفه خفه کردند و با صیانت عملی و فقهی از رای ملت بزرگ ایران اجازه دادند که ارادۀ ملی تحقق پیدا کند و بزرگمردی از میان عقلای قوم، ردای فاخر ریاست جمهوری این مردم متمدن را با سابقۀ چند هزارۀ فرهنگی بر دوش افکند و موجب افتخار و مباهات ایران و ایرانی گردد. پس، از همۀ بزرگواران مذکور صمیمانه متشکریم.

دومین عامل این موفقیت سترگ، خود روحانی بود که با صداقت و شفافیتی که کم کم در بین مسوولان اجرایی، در حکم کیمیا شده بود، اعتماد مردم را به خود جلب کرد و بلافاصله پس از تحلیف، بی فوت وقت، برجسته ترین و درستکار ترین و کار آمد ترین مدیران این مرز و بوم را بر سر کار آورد و دولت راستگوی تدبیر و امید را مامور ادارۀ مملکت نمود. شاهکار روحانی در انتخاب وزرایش، «آقای سفیر»، یا همان دکتر محمدجواد ظریف بود که دولت گذشته، ناجوانمردانه 8 سال تمام، این کشور را از برکت حضورش در دستگاه دیپلماسی بی نصیب کرده بود. تصور بفرمایید اگر فرد بی کفایتی بر مسند امور در وزارت امور خارجۀ ایران می نشست آیا چنین دستاوردهایی ممکن و میسور می شد؟ قطعا هوش ذاتی روحانی و اعتبار بین المللی ظریف بسیاری از ناهمواری های این راه را هموار کرد. پس روحانی متشکریم!

اما اینها همه که گفتیم بقول حکما، علل مُعدّه بودند و  برای وقوع هیچ پیشامدی کافی نیستند بلکه باید علت تامّه ای هم در میان باشد. به گمان من عامل تعیین کننده در این پیروزی دیپلماتیک تدابیر رهبری در زمینه سازی تغییر رفتار سیاسی از سوی دولتمردان ایران بوده است. سیاست یعنی همین؛ عمل مناسب در موقعیت مناسب. سخنرانی رهبر انقلاب و تئوریزه کردن نرمش قهرمانانه، آن هم در جمع فرماندهان عالیرتبه سپاه و همراهی امامان محترم جمعه با رییس جمهور در هفتۀ اخیر، که بی تردید جز با اشارت رهبری نبوده است(که ایکاش حسین شریعتمداری و {سردار} نقدی نیز به اندازۀ امامان جمعه گوش بفرمان رهبری بودند) زمینه را در افکار عمومی داخل کشور برای پذیرش این رفتار دیپلماتیک و مهار نیروهای افراطی آماده کرد تا دولتمردان بی دغدغۀ خاطر و با روانی آسوده و لحاظ کردن تمامی جوانب قضیه به تصمیم درستی برسند. البته باید توجه داشت که نوع تعامل ویژۀ حضرت آیت الله خامنه ای با دکتر روحانی در این امر بسیار موثر بوده است. بیاد دارم که در فروردین ماه 1392 مقاله ای نوشتم با عنوان " چرا روحانی را برگزیده ایم؟" و در آنجا خاطر نشان شدم که با عنایت به اعتمادی که رهبر انقلاب به ایشان دارند، بسیاری از مشکلات داخلی و خارجی با انتخاب ایشان به ریاست جمهوری حل خواهد شد و چنین نیز شد. پس ای رهبر آزاده از این که پشتیبانِ منتخب مردم ایران بودید، متشکریم!

اما بی انصافی است اگر در کنار حسن و مردانش، از حسین و یارانش سخنی به میان نیاوریم. شک نیست اگر بجای باراک حسین اوبا، این سیاهِ سرد و گرم چشیده و با شخصیت و صلح طلب، مرد بی منطق و جنگ افروزی چون جُرج بوشِ پسر، رییس جمهور ایالات متحده امریکا بود، نه نرمش قهرمانانه جواب می داد و نه از دست دکتر روحانی کاری بر می آمد. پس باید ضمن درود فرستادن به "حَسَنِین" به اوباما گفت: Thank you mate!

جا دارد به یک نکتۀ جالب نیز در این فرصت اشاره کنم و آن اینکه روش و رفتار اعتدالی که روحانی منادی آن است کم کم دارد جا می افتد. نشان به آن نشان که در فرودگاه مهرآباد و در مراسم استقبال از روحانی، آن اقلیتی که در مخالفت با سیاستهای کلی نظام تجمع کرده و شعار می دادند و لنگه کفش می پراندند نیز بر خلاف معمول، رفتار چندان خشنی از خود نشان ندادند و کار را به برخورد فیزیکی و فحاشی و ناسزاگویی نکشاندند.

فقط لازم است یک مسالۀ ظریف را به این عدۀ قلیل اما محترم و عزیز که انشاالله بر پایۀ اعتقادشان عمل می کنند تذکر دهیم و آن این که تنها کسانی که از این گفتگوی تلفنی ناراضی و یلکه خشمگین شدند، صهیونیست های غاصب و وهابی های عربستان و اذنابشان بودند. زنهار که در صف آنان قرار بگیرید!

نسخه کامل مقاله چاپ شده در شماره 30 مهرنامه

بی وزنی سنگین یک کتاب

«نگاهی به تاریخ فلسفه اسلامی ویراسته حسین نصر و الیور لیمن»

 

تاریخ فلسفه اسلامی (5 مجلد)

مترجم: جمعى از استادان فلسفه
زیر نظر: سید حسين نصر، اليور ليمن

ناشر : حكمت - تهران

چاپ اول، 1383 شمسى

 

فلسفه اسلامی و یا به تعبیری دقیق تر و درست تر، فلسفۀ فیلسوفان مسلمان، قدمتی بیش از یکهزار سال دارد؛ اما سنّت تاریخ فلسفه نویسی، در ایران و جهان اسلام، چندان دیرپا نیست و به یکصد سال هم نمی رسد. درباره چرایی و چگونگی این نقیصۀ عمده، سخن بسیار می توان گفت که در حوصلۀ این مجال نیست.

اما یکی از معدود تلاش ها برای تدوین تاریخ فلسفۀ اسلامی، از آنِ دکتر سید حسین نصر استاد سابق دانشگاه تهران و بنیان گذار انجمن فلسفه و حکمت ایران و اکنون استاد مطالعات اسلامی دانشگاه جرج واشنگتن و دکتر الیور لیمن، دانشیار فلسفه دردانشگاه جان مورز لیورپول است. این کتاب به زبان انگلیسی و با عنوان History of Islamic Philosophy در ذیل عنوان کلی Routledge History of World Philosophies در سال 1996 میلادی، در دو مجلد و مشتمل بر 11 بخش و 71 فصل منتشر شده است و بیش از 50 صاحبنظر در فلسفه اسلامی از بیش از 16 کشور در تدوین آن مشارکت داشته اند. ساختار کتاب بدین صورت است که در هر جلد مقالات متعددی بر اساس موضوع مورد نظر توسط استادان مختلف از دنیای اسلام و جهان غرب نوشته شده و در نهایت، ترجمۀ فارسی این کتاب نیز از سوی انتشارات حکمت و با همکاری عده ای از استادان و پژوهشگران حوزه فلسفه، از سال 1383 خورشیدی آغاز شده و اکنون آن کتاب انگلیسی دو جلدی در پنج مجلد در اختیار خوانندگان ایرانی قرار دارد.

دکتر نصر در مقدمه کتاب، این اثر را «سومین کوشش در نیم قرن اخیر از برای تدوین یک‏ تاریخ فلسفه اسلامی کامل »(ص2) قلمداد می کند و منظورش از دو کوشش پیشین، تاریخ فلسفه هایی است که میان محمد شریف و هانری کربن تدوین کرده بوده اند. این ادعا، تنها در صورتی صادق است که فقط شامل تلاش های غربیان و غیر ایرانیان و اعراب شود؛ وگرنه صرف نظر از دیگر کشورهای  عربی و اسلامی، در همین سه دهۀ اخیر دستکم سه تاریخ فلسفه قابل اعتنا در ایران تدوین شده است که بدانها اشاره خواهیم کرد.

در این نوشتار، هم دربارۀ متن انگلیسی و نویسندگان آن و هم درباره ترجمه فارسی و مترجمانش سخن به میان خواهد آمد. هم دربارۀ فلسفۀ وجودی این کتاب بحث خواهد شد و هم دربارۀ ضرورت و کیفیت ترجمه اش.

اول: پیش از هر چیز باید این پرسش را طرح کرد که این کتاب به چه منظوری تألیف شده و در صدد رفع کدام نیاز پژوهشی بوده است. بهترین مرجع برای درک ذهنیت پدیدآورندگان این «تاریخ فلسفه»، مراجعه به مقدمه آن است که در این مورد برخلاف معمول با دو پیشگفتار مستقل و گاه در تقابل باهم از سوی ویراستاران(نصر و لیمن) روبرو هستیم که در همان آغاز نوعی ناهماهنگی را در بین خالقان اثر آشکار می‌کند.

 به هر روی دکتر نصر درباره فلسفۀ وجودی این کتاب، در مقدمه چنین می نویسد که: « .ناشر انگلیسی «راتلج» مسؤولیت نشر یک دوره کامل تاریخ فلسفه از دوران‏قبل از سقراطی تا عصر حاضر را بر دوش گرفت و از اینجانب خواست که با همکار ی دانشمند انگلیسی الیورلیمن که متخصص ابن میمون و ابن رشد و بطور کلی فلسفه «قرون وسطایی» یهودی و اسلامی است یک دوره‏کامل تاریخ فلسفه اسلامی به چاپ برسانیم. به علت اهمیت این مجموعه حقیر این دعوت را پذیرفت طرح‏ کتاب را که مبتنی بر تمامیت تاریخ فلسفه اسلامی و در بر گرفتن مکاتب گوناگون آن از آغاز تا عصر حاضر بود تهیه کرد.به اصرار الیور لیمن قرار شد از کتاب نیز به فلسفه یهودی که در قرون ماضی تحولی موازی با فلسفه اسلامی‏داشته است اختصاص داده شود.
موافقت که اولا هم از دانشمندان اسلامی و هم غربی، و ثایناً هم از اساتید بنام و هم محققان جوانی که تازه قدم‏ در راه تحقیق گذاشته‏اند برای تدوین فصول مختلف کتاب دعوت شود و آخرین بررسی‏ها و تحقیقات در این‏کتاب گنجانیده شود...»(ص3-2).

این سطور، گزارش داستان تولد این کتاب بود. در سطور بعدی مقدمه، از تاکیدی که نصر، بر تفکیک بین فلسفۀ اسلامی و فلسفۀ عربی می کند و تلاش فراوان او برای جا انداختن این مساله که  اولا فلسفۀ اسلامی، دستگاه فکری مستقلی است که باید هم از حیث شکل‌شناسی و هم از حیث تاریخی در ارتباط با وحی اسلامی و دیگر دانش‌های عقلی، در درون تمدن اسلامی و نیز به عنوان ِواقعیتی فی نفسه یعنی به عنوان یک سنت ِفلسفی مستقل و در ارتباط با حوزه‌های فکری متقدم به ویژه حوزه یونانی و نیز تاثیر آن بر ادوار متاخر تفکر غربی مورد مطالعه قرار گیرد و همچنین نباید به آن صفت عربی داد و نباید پنداشت که این سنت فکری، فلسفی با این رشد به پایان رسیده است، می توان حدس زد که روی سخن این مجموعه با خوانندگان غیر فارسی زبان است؛ چرا که اصولا این موارد، چندان مسالۀ فیلسوفان و پژوهشگران ایرانی نیست و اساسا آنان چنین مدعیاتی ندارند که این کتاب بخواهد با ایشان محاجه کند.

 

 

 

 

 

 

 

ادامه نوشته

شعری از افسون امینی

 

سردرگمم، رها شده در بهت و حیرانی                این روزهای مبهم و ناچار و طولانی

همچون کلاف پر گره‌ام، کور و سرگردان            پیچیده‌ام، شبیه مضامین خاقانی

در اضطراب لحظه‌ی پایان خردادم                    در اضطراب حسرت شب‌های بارانی

می‌ترسم از دوباره و تکرار تقدیرم                     دل‌بستگی و باور و بعدش پشیمانی

می‌ترسم این دو چکه‌ی ایمان فروریزد               می‌ترسم از شکستن پیمان به آسانی

دل‌هایمان پرنده‌ی بی بال پرواز است                دل‌هایمان شکسته و زخمی‌است، می‌دانی!

دل‌هایمان نفس‌نفسش شوق آزادی است            دلدار دیگرست، نه عارف، نه روحانی

از اضطراب و یأس، تکیده‌است جان‌هامان           از بار لحظه‌های پر از بیم و بحرانی

دیگر مباد وعده‌ی خوبان وفا نشود                    دیگر مباد سایه‌ی حسرت به پیشانی

دیگر مباد خاطره باشد در این دیار                     پرواز پر شکوه عقابان زندانی

از قصه‌ی مکرر این خاک بیزارم                       دیگر مباد نسل جوانان قربانی

تاریخ را به قرعه‌ی نامت ورق زده‌ایم                 نامت مباد چون دگران روی ویرانی

نگذار آب در دل مردم تکان بخورد                    این کشتی شکسته‌ی ما را که می‌رانی

 

 

 

بازهم درباره یک همایش!

پرده اول:

به نظر شما یک ایرانی غیر آذری، با شنیدن واژۀ «شبستر»، بی اختیار، یاد چه می افتد؟ به گمان من حتی اگر نداند که این کلمه، نام شهرستان کوچکی در آذربایجان شرقی است، به اقوی احتمالات، بیاد شیخ محمود شبستری و «گلشن راز» او می افتد. اگر مخاطبان این وبلاگ ، باور دیگری دارند، حاضرم به یک دانشجوی جامعه شناسی، هزینه یک تحقیق میدانی روشمند را بپردازم تا با مصاحبه چهره به چهره با 100 هموطنِ اتفاقی، در میدان انقلاب تهران، که بی گمان محل رفت و آمد اقوام مختلف ایرانی است، صحت ادعایم را اثبات کنم.

پرده دوم:

سخت بر این اعتقادم که شهرستان شبستر، که در نزدیکی تبریز واقع است، جزو نواحی استثنایی ایران بوده و برغم دور از مرکز بودنش، نقش مهمی در تاریخ فرهنگ ایران و تحولات روشنفکری معاصر بازی کرده است که تفصیل آن را می گذارم برای مجالی دیگر. اما از نظر شهرت و اعتبار شخصی، در گذشته های دور، صاحب گلشن راز، نام آور ترین شبستری به حساب می آید و در گذشته های نزدیک نیز شاعرِ روشنفکر، میرزا علی معجز شبستری، بر ارجمندی این دیار افزوده است؛ که باز هم بحث درباره او را به وقتی دیگر موکول می کنم. ولی در دورۀ معاصر و حال و اکنون چه؟ آیا نسل اندیشمندان و علمای شبستر را ملخ خورده است؟ آیا این سلسله و زنجیره پاره شده و  خاک این سامان از پرورش اهل علم و دین و عرفان عقیم شده است؟ حاشا و کلا. فقط به یک مورد آن اشاره می کنم که شهرت و اعتبار علمیش اگر از شیخ محمود بیشتر نباشد، از میرزا علی معجز کمتر نیست؛ و آن کسی نیست جز استاد محمد مجتهد شبستری. هرکه بخواهد سیر اندیشه دینی را در ایران پس از انقلاب اسلامی بکاود، ناگزیر از پرداختن به آثار آیت الله محمد مجتهد شبستری است که بجز پروراندن صدها دانشجو و طلبه فاضل در حوزه و دانشگاه و نوشتن مقالات و کتب تحقیقی بیشمار در حوزه فلسفه، کلام، ادیان و عرفان، اندیشه وری است صاحب سبک و نظریه پرداز در حیطۀ کلام جدید و فلسفۀ دین و هرمنوتیک نوین و کاربرد آن در تفسیر متون مقدس و قرآن کریم.

ادامه نوشته

سفرنامه قم

آدمی تا آخرین لحظه عمرش، هرچند سال هم بوده باشد، خام است و ممکن الخطا. اگر این سخن تقریبا کلیشه ای را چندان جدی نمی گرفتم پنجشنبه پیش که در تقویم جلالی مصادف بود با 28 دیماه 1391خورشیدی، با تمام وجود تجربه کردم و چه تجربه تلخی؛ و ما ادریکَ مَاالتجربه؟!

عشق دیرین من به مولا علی بن ابیطالب(ع) باعث شد که چندی پیش مقاله ای به کنفرانسی که به نام نامی آن حضرت و حول محور نهج البلاغه قرار بود برگزار شود، بفرستم؛ بی آن که دقت چندانی در این باره کنم که طرف حسابم کیست و یا چیست. همین که نام مولا را بر صفحۀ اینترنت به اشارت یکی از یاران همدل دیدم کافی بود. چون از اولش هم در شرکت در کنفرانس ها به اموری از قبیل امتیاز پژوهشی و از این قبیل خزعبلات فکر نمی کردم و نمی کنم چه برسد به این که آن همایش درباره مولای متقیان باشد.

القصه بعد از مدتی ایمیلی رسید که بله مقاله حضرت عالی پذیرفته شده و لطفا در فلان تاریخ و فلان آدرسِ شهر مقدس قم حضور به هم رسانید و اگر هتل می خواهید برایتان رزرو کنیم و باقی تفصیلات. وقتی هم به سایتشان مراجعه کردم دیدم بله، قرار است عده زیادی از علما و دانشگاهیان، که لابد یکی از آنها هم من باشم، در این همایش باشکوه! شرکت کنند و در مراسم افتتاحیه وزیر ارشاد و آیت الله استادی و دیگر دولتیان و استاندار و ... چه و چه سخن برانند! چه درد سرتان بدهم، با همان دوستی که ذکرش رفت و مقاله ای هم سرهم بندی کرده و فرستاده بود صبح علی الطلوع پنجشنبه مرکبمان را آتش کردیم و جاده خسته کننده قم را به شوق زیارت و احتمالا سیاحت! در نوردیدیم و درست بموقع و بقول همین فرنگی های کافرکیشمان(in time) و نه (on time) به سالن همایش رسیدیم و دیدیم که نه «جا تره» و نه بچه ای در کارست طبعا و ما ماندیم و حوضمان که همان سالن همایش باشد.

ادامه نوشته

شعري خواندني از اديب الممالك فراهاني

 

برخیـز شتـربانا، بربنـد كجـاوه
كز چرخ عیان گشـت همی رایَتِ كاوه
از شاخ شجر برخاست آوای چكاوه
وز طولِ سفر حسرتِ من گشت علاوه
بگذر به شتاب انـدر از رود سَماوه
در دیـدهء من بنگـر دریاچـهء ساوه

وز سینه‏ام آتشكدهء پارس نمـودار

ماییـم كه از پادشهان باج گرفتیـم
زان پس كه از ایشان كمر و تاج گرفتیم
دیهیم و سریر از گُهَر و عاج گرفتیم
اموال و ذخـایرشـان تـاراج گرفتیم
وز پیكرشـان دیبَـه و دیباج گرفتیم
ماییـم كـه از دریـا امـواج گرفتیم

و اندیشه نكردیم ز طوفان و ز تَیـار

در چین و خُتَن وِلوِله از هیبتِ ما بود
در مصر و عَدَن غلغله از شوكت ما بود
در اندلس و روم عیان قدرت ما بود
غَرناطـه و اِشبیـلیـه در طاعت ما بود
صقلیه نـهان در كنف رایتِ ما بود
فرمـانِ همـایونِ قضـا آیـتِ ما بود

جاری به زمین و فلك و ثابت و سیار

خاك عـرب از مشرقِ اقصی گذراندیم
وز ناحیـهء غـرب بـه اِفریقیه راندیم
دریای شـمالی را بر شـرق نشاندیم
وز بحر جنـوبی به فلك گرد فشاندیم
هند از كف هندو، ختن از ترك ستاندیم
ماییـم كه از خـاك بر افلاك رساندیم

نام هنر و رسـم ِكَـرَم را به سزاوار

امروز گرفتار غـم و محنـت و رنجیم
در داو* فَـرَه باختـه انـدر شش و پنجیم
با ناله و افسـوس در این دیر سپنجیم
چون زلف عروسان همه در چین و شكنجیم
هم سوخته كاشانه و هم باخته گنجیم
ماییـم كه در سوگ و طرب قافیه سنجیم

جغـدیم به ویرانه، هزاریم به گلـزار

افسوس كه این مزرعـه را آب گرفته
دهقـان مصیبت‏زده را خـواب گرفته
خـون دل ما رنگ مِـیِ ناب گرفته
وز سـوزشِ تب، پیكرمان تاب گرفته
رخسـار هنر گونهء مهتـاب گرفته
چشـمان خِرَد پـرده ز خوناب گرفته

ثروت شده بی‏مایه و صحت شده بیمار

ابری شـده بالا و گرفته است فضا را
وز دود و شـرر، تیره نموده است هوا را
آتـش زده سكان زمیـن را و سما را
سوزانده به چرخ اختر و در خاك گیا را
ای واسطه رحمـت حق بهر خـدا را
زین خـاك بگـردان رهِ طـوفان بلا را

بشكاف ز هم، سینه این ابر شرر بار

 

یادی از وغ وغ سا هاب

وغ وغ سا هاب عنوان کتابی است از صادق هدایت که با همکاری مسعود فرزاد در سال 1313 خورشیدی (۱۹۳۴ میلادی) در تهران ‌چاپ و منتشر شده است.

وغ وغ ساهاب، در اصل، مجموعه ای است متشکل از 35 قطعه نوشتۀ منثور و منظوم، به صورتِ فانتزی هجو و هزل آمیز، در سُخریّۀ ادبیات معاصر (نک: مینوی، 459؛ آرین پور، 3/340).که پدیدآورندگان، آنها را غزیّه(قضیّه) نام نهاده اند. بعضی از این قضیه ها تقریبا به نثر معمولی نوشته شده و بعضی دیگر «چیز»هایی است که منظوم و آهنگدار و شعرمانند هستند(آرین پور، 3/386). در آغاز، نام نویسندگان در کتاب ذکر نشده بود؛ ولی همان موقع، خوانندگانِ آشنا به قلم هدایت و فرزاد، بفراست دریافتند که این طنزهای تلخ و گزنده دربارۀ نویسندگان، ناشران و کتابفروشان آن زمان، از آندو نویسنده می تواند باشد(نک: نخستین کنگره...، 171؛ آرین پور، 3/340). مسعود فرزاد دربارۀ نحوۀ آفرینش این کتاب می گوید که ابتکار و فکر نوشتن وغ وغ ساهاب از هدایت بوده و او در این امر جز پیروی از هدایت کاری نکرده است. وی می افزاید که از 35 قضیه، یازده قضیه از هدایت؛ یازده قضیه، نوشتۀ خود وی و بقیه کار مشترکشان بوده و قابل تفکیک نیست(فرزاد، به نقل از: آرین پور، 3/386؛ قس: کاتوزیان،133؛ نیز، نک: بهارلو و اسماعیلی، 524؛ قس: همو، 525).

ادامه نوشته

یاد ایام(1)

تابش شديد خورشيد چشمم را مي­ زد آنقدر كه نمي­ توانستم جنبنده­ اي را در آن دوردست­ها تشخيص دهم؛ با اين كه روي خاكريز ايستاده­ بودم يا بهتر بگويم در پشت بام سنگرم كه سوله­ اي بود که به اندازه يك آدم لاغر هم نمي­ شد و مجبوربودم موقع خواب پاهايم را جمع كنم. به هر حال از آنجا هيچ چيز معلوم نبود، گرچه دشت پيش رويم تقريباً هيچ پستي و بلندي نداشت. ولي مطمئن بودم آنجا چيزي تكان مي­ خورد. تخمين مسافت جزو درس­هاي مهم آموزش نظامي بود ولي هيچ­ وقت به دردم نخورد. حالا هم كه لازمش داشتم آنقدر مضطرب بودم كه نتوانستم جزئياتش را به ياد بياورم. راه افتادم؛ چه اهميتي داشت كه چقدر بايد راه بروم تا به آن سياهي متحرك برسم. گور پدر مين­ هاي عمل نكرده كه ممكن است يكراست مرا به دوستان شهيد يا جانبازم ملحق كند. اشكالي ندارد، «الحاق» هم جزو درس تاكتيك بود كه در پادگان ياد گرفته بودم! نفس نفس مي ­زدم. ماه فروردين بود ولي گرماي شلمچه، از گرماي تبريز هم بدتر بود، به همه اينها اضافه كنيد آفتاب تند ظهر و نگراني شديد من از گم شدن محمدرضا. امكان نداشت چند ساعت بگذرد و پيدايش نشود و خدا قوتي به من نگويد. فقط دو سال از من بزرگتر بود ولي انگار فكر مي­ كرد بايد به اين پسر شانزده ساله­ اش دائم سر بزند. درست 6 ساعت و 12 دقيقه بود كه نديده­ بودمش. حالا ديگر تقريباً مي­ دويدم چون باورم شده بودكه  چيزي آنجا تكان مي­ خورد. آدم بود. از نوع نيمه لخت آن! درس­هاي تخمين مسافت داشت كم­ كم يادم مي­آمد. اگر سياهي سر از تن جدا شده به نظر برسد بيشتر از هزار متر فاصله داري با دشمن و اگر سر به تن چسبيده باشد نزديكتري. حالا ديگر مي­ توانستم از پشت تشخيصش بدهم. انگار خودش بود. اما چرا پيراهنش را در آورده و هي تكان مي­ خورد؟ بر اساس درس تخمين مسافت، به پنجاه متري­ اش رسيده­ بودم كه شصتش خبردار ­شد و  سرش را برگرداند. اشتباه نكرده بودم، محمدرضا بود ولي هنوز نمي ­دانستم وسطِ این دشتِ پر از مين و مار و عقرب با تن لخت چه مي­ كند. با عجله داشت پيراهن نظامي­ اش را مي­ پوشيد ولي ديگر دير شده بود. مچش را گرفته­ بودم. حنا بسته. انگشتان دست و پا و سينه­ اش زردي خوشايند حنا را به نمايش گذاشته بود. روي سينه­ اش نقش «يا حسين» و «عليرضا» مرا به گريه ­انداخت. حسين، مولا و عليرضا دوست مشتركمان بود كه در بمباران پادگان شهيد باكري، هفت هشت ماه پيش شهيد شد. من تبريز بودم و محمدرضا رفته بود شهر، دزفول؛ در ده كيلومتري مشهد عليرضا. خيلي به هم علاقه داشتيم. مخصوصاً عليرضا و محمدرضا كه عاشق و معشوق بودند. چشممان به هم گره خورد. سياهي چشمان محمدرضا را اشك براق كرده بود. اين بار  برخلاف معمول اين من بودم كه بغلش كردم فقط آن موقع بود كه توانست در گوشم بگويد: «ديگر طاقتم طاق شده، خسته شده­ ام، ‌جدايي عليرضا امانم را بريده، كم آورده ­ام». من چيزي براي گفتن نداشتم، سعي كردم خودم را جمع و جور کنم و اوضاع را عادي جلوه بدهم. دستپاچه بودم.

باز هم از مرگ...

چندی پیش که استاد مسلم شعر و ادب پارسی، دکتر داریوش صبور، روی در نقاب خاک کشید و من با اندوهی فراوان شانه های خود را لااله الا الله گویان زیر تابوت او در بهشت زهرا(س) دیدم، و دیگران را در حال اشک و آه، با خود این جمله ها را زمزمه کردم که:

کاش آنگونه که پیامبران و فیلسوفان متاله معتقدند، روح را بقایی باشد؛ چرا که آدمی می تواند در تشییع جنازه خود شرکت کند. تنها وقت مردن است که دوستان و آشنایان بدی های آدم را فراموش می کنند و تنها به خوبی ها و نیکی هایش می اندیشند. آنگاه حتی برای لحظاتی هم که شده دیگران را خواهیم یافت که فقط ذکر خیر می کنند و بجای نفرت و کینه، مهرورزی می کنند و دستکم دل می سوزانند.

کاش روح را بقایی باشد!

کاش!

مرگ...

از حکیمی شنیده و خوانده ام که «مرگ» به ما ربطی ندارد؛ چرا که وقتی می آید ما نیستیم و وقتی ما هستیم او نیست بنابراین نباید به مرگ اندیشه کرد و از مرگ اندیشید! مثل همان داوری بین پشه و باد که حضور همزمانشان در محضر قاضی ناممکن بود به روایت حضرت مولانا.

وقتی این سخن حکیمانه را از آن حکیم خواندم خیلی جوان بودم و از دقت نظر وی در شگفت ماندم و برای سالها مرا از مرگ اندیشی باز داشت.  اما اکنون در آستانه فصل سرد زندگیم طور دیگر فکر می کنم.

مرگ به ما ربط دارد و خیلی هم ربط دارد؛ ما مرگ را تجربه می کنیم. نه این که خودمان بمیریم بلکه با مرگ عزیزان و نزدیکانمان. مرگ را چه نابودی مطلق بینگاریم و چه مرحله ای دیگر از زندگانی، گاه با تمام وجود درک می کنیم و آن، وقتی است که یکی از آشنایانمان جلو چشممان  به آن دهان سرد مکنده که فروغ توصیفش می کرد می رسد و تمام! همانی که تا چند لحظه پیش با ما بود و می خورد و می خوابید و می خواند و می نوشت و حرف می زد و می خندید و می گریست و انتقاد می کرد و تحسین می کرد  و تقبیح و در یک کلام می زیست.

وقتی با بدن سرد کسی مواجه می شوی که تا همین چند دقیقه پیش گرم بود و گرمی می بخشید، تازه متوجه می شوی که اگر تو به مرگ کار نداشته باشی مرگ با تو کارها بسیار دارد.

مرگ را همانند دیواری می بینم که یک مرسدس با تمام سرعت در یک آزادراه به آن می کوبد و خرد و خمیر می شود. مرگ همه برنامه ها را به هم می ریزد و همه تدبیر های ما را پودر می کند و به هوا می فرستد «کأن لَم یَکُن شَیئا مذکورا» و «هباء منثورا».

مرگ خیلی بی رحم است بویژه آن که خبر نمی کند و شبیخون می زند. ناجوانمردی است که هرچه را دوست داریم و بدان دل بسته ایم از ما می گیرد و خمی هم بر ابرو نمی آورد و بر سوخته جگران اعتنایی نمی کند.

آری ما مرگ را با تمام وجود و با گوشت و پوست و استخوانمان تجربه می کنیم و شاید تلخ ترین تجربه ما باشد. من هر از گاهی با پر کشیدن هریک از دوستان جانیم گویی تلنگری می خورم و هشداری می شنوم و همین باعث می شود سخن آن حکیم را چندان جدی تلقی نکنم. چند روز پیش نیز وقتی شنیدم که دوست قدیمیم دکتر خشایار یغمایی، که جز مهر و صفا و نیکی و صداقت از او ندیده بودم، به همین سادگی از دست ما رفت، یک بار دیگر تلخی مرگ را حس کردم و  فهمیدم که تجربه مرگ فقط وقتی دست از سر ما بر می دارد که مرده باشیم!

این نوشته را به او تقدیم می کنم و از ایزد منان برایش طلب مغفرت می کنم که: اللهم اِنّا لا نَعلَمُ مِنهُ اِلّا خَیرا...

یادش همیشه در دل ماست.

؟؟؟

آیا جهان به این عظمت و گستردگی را نهایتی هست؟ آیا کرانمندی هستی را می توان با پارادایم زمان و مکان تعریف و تحدید کرد؟ آیا موجود هوشمند دیگری جز انسان، در جهان وجود دارد؟ آیا می توان بین تبیین های علمی و آموزه های دینی، دربارۀ پیدایش عالَم، جمع کرد؟ آیا روایت ارباب ادیان از پدیده های طبیعی، قابل اتکاست؟ آیا در ابلاغ پیام های انبیا در طول تاریخ تحریف و دستکاری صورت گرفته است؟ اصولا وحی یعنی چه و خداوند چگونه با آدمی سخن گفته است؟ آیا اگر پیامبران مبعوث نمی شدند بشر نیز حیوانی وحشی مانند دیگر پستانداران بود؟ آیا جامعه غیر دینی اما کاملا اخلاقی قابل تصور است؟ آیا شریعت برتر از اخلاق است یا اخلاق برتر از شریعت؟ آیا اخلاق نسبی است یا مطلق؟ آیا بشر در افعال خود مختار است یا مجبور؟ آیا اقتصاد روبناست یا زیر بنا؟ آیا کسی که معاش ندارد معاد نیز نخواهد داشت؟ آیا می توان با رعایت موازین اخلاقی، زندگی مرفهی نیز داشت؟ آیا طرح هدفمندی یارانه ها، قدرت خرید مردم را بالا برده است؟ آیا می توان روزی با حقوق کارمندی خانه خرید؟ اگر امسال صاحبخانه جوابمان کند چه باید کرد؟ آیا درست است که به همسایه طبقه بالا بگوییم که سعی کنند شبها بعد از ساعت 11 پسر کاکل زریشان را بخوابانند تا صدای دویدن و ریسه رفتن هایش مزاحم مطالعه ما نشود؟ آیا می توان در این دنیای درندشت گوشه ای پیدا کرد که کسی آزارش به آدم نرسد؟ چه باید کرد تا دوران پیری را در این بیمارستان و آن کلینیک نگذراند؟ چه می شد یک شب وقتی مسواک زده ای و در بستر نه چندان گرم و نرمت بحالت جنینی آرمیده ای و حمد و سوره ات را خوانده، یکراست به عالم خواب بروی و به این چرندیات فکر نکنی؟ چه می شد؟ چه می شد اگر کودکانه به این سوال کلیشه ای نمی اندیشیدی که دوست داشتن برتر است یا عشق و فقط قبل از خواب رفتن همچون ذکری عارفانه و مومنانه به خودت یادآوری می کردی که نه دوست داشتنی در کار است و نه عشقی و همه اینها به اندازه همان کرانمندی و ناکرانمندی هستی بی معنیست و مزخرف.

فایده فلسفه

اخیرا و پس از انتشار ترجمه کتاب «فلسفه، مقدمه ای بسیار کوتاه»، دوست جوانی که از سر لطف، آن را بدقت و البته منتقدانه خوانده بود، از من پرسید که فلسفه بالاخره به چه دردی می خورد و از این مساله گلایه کرد که خواندن این کتاب فلسفی هم گرهی از کار فروبستۀ او نگشوده و پاسخی به پرسش های بنیادین او نداده است.

آثار یاس در چهره اش هویدا بود و من در فکر این که چه بگویم که هم او را پسند افتد و هم خرد را؛ و هم فلسفه از نردبانی که خود ساخته است فرو نیفتد. بی گمان ارجاع دادن او به نخستین فصل همین کتاب بی فایده بود چرا که دیده بود و خوانده و قانع نشده. جوان تر از آن هم بود که با الفاظ پر طمطراق معرفت شناسان بتوان خرسند و راضی روانۀ خانه اش کرد و از دست او و این مشکل بزرگ خلاصی یافت. چراکه به باور من فلسفه خواندن از آن جنس لذت ها و فعالیت هایی است که «یُدرَکُ و لا یوصَف»؛ حلوای تن تنانیست که تا نخوری ندانی!

اندکی درنگ در جواب دادن به چنین سوال مردافکن به فریادم رسید! و چنین باب سخن را گشودم که اصولا آیا باید از فلسفه توقع داشت که به پرسش های هستی شناختی ما پاسخ قانع کننده ای بدهد؟ باید توجه داشت که فلسفه با پاسخ آغاز نشده است بلکه نقطۀ شروع آن، پرسش است و پایانی نیز برای آن متصور نیست به حکم آن که تا می آیی جوابی برای سوالت بیابی سوالهای بیشمار دیگری رخ می نماید«حفظت شیئا و غابت عنک اشیاء».

بنابر این باید سطح توقعمان را از فلسفه با واقعیات نزدیک کنیم. فلسفه به نظر من دستکم دو کارکرد اساسی دارد؛ نخست آن که به آدمی یاد می دهد که چگونه پرسش خود را بدرستی و روشنی طرح کند. به دیگر سخن فلسفه به ما می آموزد که چنان سوال کنیم که صورت مساله روشن، با معنا و قابل فهم باشد. دو دیگر آن که فلسفه به جای حل مساله، به منحل کردن آن می پردازد؛ بدین معنا که بسیاری از مسائل را که بظاهر، سوال به نظر می رسند رفع و رجوع می کند. یعنی نشان می دهد که این پرسش ها اصلا پرسش نیستند که بشود بدانها پاسخ داد. باید دانست که کثیری از مسائل بغرنجی که پیش روی ما قرار دارد اصولا مساله نیستند و فقط بخاطر نا آشنایی به روش طرح مساله و فرایند مساله یابی، مشکل و غامض می نمایند. فلسفه این فایده را حد اقل دارد که چشمانمان را باز کند تا فریب مساله نما ها را نخوریم و همه توش و توانمان را صرف باز کردن گره از انبانی تو خالی نکنیم. با فلسفه خوانی و فلسفه دانی دیگر هیاهویی برای هیچ نخواهیم داشت.

این بود پاسخ من به آن پرسش دیرین که فلسفه به چه دردی می خورد!

در سوگ سیمین

                                       

به کی سلام کنم امروز در این صبح نیمه بهاری شمیران وقتی تو نیستی و گرمای نفسهایت برفهای تجریش را آب نمی کند. جز خواندن سووشون تو چه از من بر می آید در جدال با عفریت مرگ که تو را در آغوش جلال افکند و مرا هنوز در چنگال دیو بیرحم زندگی نگاه داشته است. گویی گزیری از ماندن در جزیره سرگردانی  و گریزی از بدنبال ساربان سرگردان افتادن نیست تا آنگاه که آن دهان سرد مکنده مرا بسوی خود بکشد.

چه زیبا سرودی معنای عشق و زیبایی را وقتی که گفتی:

من زن زیبایی نیستم اما جلال مرا دوست دارد!

تاریخ و اسطوره

مطالعات بین رشته ای از دانش های نوین و جذاب درحوزه معارف بشری است که هنوز در ایران مراحل آغازین خود را می گذراند و بحمدالله مدعی هم فراوان دارد! مطلب زیر که در اصل برای ایراد یک سخنرانی تنظیم شده بود، تاملی است کوتاه در ترابط بین تاریخ و اسطوره و طبعا از جنس و سنخ مطالعات بین رشته ای.


وقتی راه حل مسأله­ ای را در یک رشته نمی­ یابیم،

 معلوم می­شود راه حلش را باید خارج از آن رشته جست.

«ژاک لابیری»

شناخت بشر از جهان پیرامون خود، در درازنای تاریخ فراز و فرودها و کامیابی و ناکامی­ های فراوانی از سر گذرانده است اما بجرائت می­ توان گفت مجموعة این شکست­ ها و پیروزی­ ها درک و دریافت او را از جهان هستی، ژرفا و گسترش بخشیده است؛ رمزهای فراوانی از رازهای عالم را گشوده و پرده از روی بسیاری از حقایق برداشته است. این شناخت ­های مقطعی و معارفِ موردی از اجزای عالم، رفته­ رفته متراکم شده، نخبگان دانش بشری را بر آن داشت که از دیدگاه­ های مختلف به طبقه­ بندی آنها بپردازند. این­گونه بود که شاخه­ های گوناگون معرفت، شکل گرفت که یکی از مشهورترین دسته­ بندی­ های این معارف، از آنِ ارسطوی بزرگ است.

با گسترش روزافزون و حیرت­انگیز مرزهای دانش و انباشته و انبوه­ شدن اطلاعات در حوزه­ های مختلف، آن دسته­ بندی اولیه دیگر کارآمدی خود را از دست داد. ظهور پدیده­ ای به نام دانشگاه نیز مزید بر علت شده، بتدریج باعث ایجاد طبقه­ ای از دانش شد که امروزه آن را «رشته» (Discipline ) می­نامیم.

ادامه نوشته

درباره چادایف

                                                                               
    استاد زبان روسی من نه تنها گوش و زبان مرا به روسی عادت می دهد، بلکه چشم دل مرا به دنیایی گشوده است که چندین بار سفرم به سرزمین روسیه باعث آشنایی من با دقایق و رموز آن نشده بود. حاصل مکالمات و محاورات گاه و بیگاه و جسته و گریخته این شاگرد با آن استاد، درباره مسایل فکری سابق و لاحق دیار روس، کشف شخصیتی مهم و تاثیرگذار بود به نام « چادایف »(به روسی= Пётр Я́ковлевич Чаада́ев و تلفظ انگلیسی= Petr Yakovlevich Chaadayev) که بدنیست شما دوستان گرامی نیز با آن آشنا شوید. با این توضیح که برغم اهمیت زیاد و شهرت فراوانش در دنیا، به نحو شگفت آوری این فیلسوف و نویسندۀ بزرگ، در ایران چندان شناخته و مشهور نیست. پیوتر یاکوولویچ چادایف، در هفتم ژوئن 1794 در مسکو و در خانواده ای زمیندار و ثروتمند به دنیا آمد. او برای تحصیل وارد دانشگاه مسکو شد اما آن را نیمه کاره رها کرد تا به عنوان افسر ارتش روسیه در جنگ علیه ناپلئون شرکت کند. چادایف در 1821 از خدمت نظام کناره گرفت و از 1823 تا 1826 در غرب اروپا و پس از آن در مسکو زندگی کرد. در واقع چادایف پس از ترک ارتش کوشید به هیئت دیپلماتیک روس ملحق شود؛ اما او را نپذیرفتند او نیز از قبول سمتی که در وزارت مالیه به او پیشنهاد شده بود سر باز زد و هرگز به خدمت دولت در نیامد و سالهای انزوا و تنهایی اش را در مسکو به صورت « اعتراضی مجسم» گذراند.
ادامه نوشته

جایزه گلدن گلوب

    

«جدایی نادر از سیمین» جایزۀ بهترین فیلم خارجی فستیوال «گلدن گلوب» را از آن خود کرد.

این بهترین خبری بود که در سال 1390 تاکنون دریافت کرده ام و به نوبۀ خود، هم به عوامل تولید این فیلم، بویژه اصغر فرهادی، و به دوستداران فرهنگ و هنر و اندیشۀ این مرزو بوم تبریک می گویم. امیدوارم چند هفتۀ دیگر جایزۀ اسکار نیز به پنجاه و سه جایزه ای که این فیلم بیادماندنی گرفته است افزوده شود تا اصغر فرهادی و تیمش تمام جام های ممکن را در یک سال گرفته باشند. درباره «جدایی نادر از سیمین» پبش از این گفته و نوشته ام و نیازی به تکرار آن نیست اما اکنون، گاهِ آن است که نکته ای بر مطالب پیشین بیفزایم. و آن این که بردن چنین جایزه ای در چنان جشنواره ای توسط یک ایرانی حاویِ دستکم یک پیام است: هنرمندان مستقل ایران زبانی یافته اند که برای اهالی دهکده جهانی کره زمین قابل فهم بوده است. دنیا، صدای یک اندیشمند اصیل ایرانی را شنیده، سخنش را فهمیده و هنرش را ستوده است. بله، درست است که فرهادی فیلمنامه نویس قهاری است، کارگردان کار کشته ای است که در خلق میزانسن های بدیع و پیچیده استاد است، از بازیگرانش یک سوپر استار می سازد و... اما گمان نمی کنم اینها به تنهایی باعث برتری او بر رقیبانش، آنجلینا جولی و المادوار بوده باشد. مهم ترین فضیلت این فیلم بر فیلم های دیگر ژرفای موضوعی است که بدان پرداخته است. اصغر فرهادی در فیلم خود درباره انسان سخن گفته است و درباره معنای واقعی حقیقت از دید این موجود پیچیده. درباره نسبیت راست و دروغ و اخلاق. پر واضح است که این مسایل بخودی خود ربطی به هنر سینما ندارند بلکه ذاتا مقولاتی فلسفی هستند. بنابراین باید به فلسفه ای که در ذهن فرهادی پخته و پرورده شده است نیز آفرین گفت. اما فرهادی نه فیلسوف است و نه نظریه پرداز فلسفی. پس این اندیشه ها که بصورت بسیار زیبا و دلنشینی به دست توانای فرهادی بر روی پرده سینما آمده و دل از همه هنر شناسان ربوده است، باید منبع و ماخذی داشته باشد. به نظر من فرهادی از نسلی برخاسته است که در سه دهۀ گذشته در معرض بنیادی ترین پرسش های هستی شناسانه قرار گرفته است. هم شرایط اجتماعی ایران و هم مجاهدت های فکری اندیشمندان و روشنفکران ایرانی به لحاظ عملی و نظری موجب بالندگی ذهنی و فکری نخبگان و هوشمندان این نسل گشته است. پس آفرین دیگری هم باید گفت به روشنفکرانی که زمینه را برای تولید چنین آثاری که جهانی شوند مهیا کرد. تکمله ای هم بر این نکته اضافه کرده و تفصیل مطلب را به نوبت دیگر احاله می کنم. سینمای ایران سالهاست که پله های جهانی شدن را یک به یک بالا رفته و می رود اما هنوز تولیدات ادبی ما، چه شعر و چه نثر، تاکنون نتوانسته اند به چنین جایگاهی دست یابند. پرسش سترگ این است: چرا؟

ادامه نوشته

یادی از خالق« نامه  به اولگا»

Vaclav Havel IMF.jpg

حقیقت و عشق باید بر دروغ و نفرت غلبه کند

واتسلاو هاول

امروز از طریق جعبۀ جادویی، شاهد برگزاری مراسم ترحیم و تدفین « واتسلاو هاول» بودم. مردی که چند سال پیش ظرف چند هفته، از زندان به مهمترین ساختمان پراگ«کاخ ریاست جمهوری» نقل مکان کرد. جمع قابل توجهی از رهبران فعلی و پیشین جهان در این آیین که در یکی از قدیمی ترین کلیساهای اروپا برگزار شد شرکت داشتند؛ حتی هموطن آمریکایی شده اش مادلین آلبرایت که در دوران جنگ سرد دشمن ملتش تلقی می شد. غم و اندوه و حسرت ژرفی، در چهره و دیدگان حضار سیاستمدار و بیش از آن در سینه و دل مردمی انبوه که خارج از کلیسا تجمع کرده بودند، براحتی می شد دید و حس کرد. شمعهای بیشمار افروخته، دلهای بیشمار سوخته و اشک های بی پایان ریخته بدرقه راه بی بازگشت هاول بود به سرای ابدی. پیش از این می دانستم که او محبوبیت زیادی در کشورش و خارج از آن دارد اما آنگاه که سکان سیاسی «چک» را در قالب ریاست جمهوری برعهده گرفت، نگران جایگاهش در دلهای خوانندگان آثارش شدم و با خود گفتم که او هم تمام شد و خود را آلودۀ پلیدی قدرت و ثروت کرد؛ هرچند کمی پیش از آن مردم مملکتش را بدون این که خونی از دماغ کسی فروریزد از طوفان حوادث، با کشتی صلح و دوستی، به ساحل امن و آسایش دموکراسی رسانده بود. اما گمان من باطل بود و او با وجود قرار گرفتن در راس حکومت، بمانند گذشته همچون یک ادیب انسانمدار و هنرمند مردمی مهر و محبت مردمش را با خود داشت. به چشم خود دیدم که حتی جوانانی که هیچ تجربه تاریخی مستقیمی از او نداشتند بارامی می گریستند و در فقدانش غمگین بودند. با دیدن این صحنه ها بار دیگر به خود بالیدم که دوستدار ادبیات هستم چرا که یک ادیب و نمایشنامه نویس و هنرمند و عاشق زیبایی و عشق در صدر خبرهای جهان بود و با وجود ورود در حوزه سیاست و حکومت، دامن به زشتی های آن نیالود. کمتر ادیبی دیده بودم  که اولا رهبری جامعه ای را بر عهده بگیرد و ثانیا خشونتی هم به کار نبندد؛ اما واتسلاو هاول، ما عاشقان ادبیات را روسفید کرد و نام خود را جاودان نه به عنوان رهبر انقلاب 1989 چکسلواکی که بساط کمونیسم و حکومت دست نشانده شوروی سابق را در هم پیچید بلکه به عنوان ادیبی که در مقام قدرت دست به خون کسی نیالود.

   درهفته ای که او در گذشت حاکمی دیگر از رهبران جهان روی در نقاب خاک کشید. کیم یونگ ایل، رهبر کره شمالی. او که وارث میراث پدر مستبدش  بود نه ادیب بود و نه منادی صلح و دوستی؛ هرچند شنیده ام دستی در نمایشنامه نویسی داشت و به سینمای هالیوود بسیار علاقمند بود.  با این حال  روزهایش را در سان دیدن از ارتش همواره آماده باشش می گذراند و شبهایش را در اندیشۀ تجهیز زراد خانه های هسته ای به صبح می رساند. مردم کشورش را بیخبر از دنیای خارج از مرزها یش نگه داشته بود و حتی گاه بدانها گرسنگی می خوراند و اگر تیم فوتبالشان می باخت بازیکنانش را فلک می کرد! اردوگاه های کار اجباریش یادآور سیبری بود و استالین. همیشه ی خدا دشمن داشت و اگر نداشت، می ساخت و اصلا فلسفه وجودیش دشمنی بود حقیقی و یا خیالی. گاه با خود می اندیشم اگر ثروت ملتش را به جای تلف کردن در آزمایشگاهها و کارخانه های اسلحه سازی، صرف توسعه سیاسی، اقتصادی و فرهنگی کشورش می کرد، با پشتکاری که از او و ملتش سراغ داریم شاید از همسایه و هم فرهنگ  جنوبی خود، تاکنون پیشی گرفته بود و ما به جای سوار شدن بر هیوندایی، مرکب بهتری تجربه می کردیم که از شمال شبه جزیره کره می آمد نه از جنوبش که نوکر آمریکاست. اما دریغا که مستبدان، استبداد را به ارث می برند و حتی ادیبانشان نیز بجای سخن گفتن از عشق و اخلاق و ایمان، منادی خشونت اند و ایدئولوژی ها ی تاریخ مصرف گذشته. نمی دانم شاید در کره شمالی گل ها نیزهمه برنگ باروت اند و دود.

تقارن جالبی بود مرگ دو رهبر در یک هفته. وجدان های بیدار دیدند که آدمیان عشق را بر نفرت، مدارا را بر خشم، دوستی را بر دشمنی، و تساهل را بر تعصب، ترجیح می دهند. برای هر دو تازه گذشته، طلب مغفرت می کنیم اما تنها به آن ادیب سیاستمدار که انقلابش هم بی خشونتی بود درود می فرستیم و امیدواریم که امروز خاکسترش در کنار همسر سابقش بنا بر وصیتش آرام گیرد و بنای یادبودش، نمادی باشد از کارکرد مثبت ادبیات عاشقانه و انسانی در عالم سیاست. امشب پراگ دیدنی است و غم انگیز!

ادامه نوشته

بیاد حسین(ع)

جملات دکتر علی شریعتی درباره امام حسین

و حسین را؟ نمی‌توانم بیان کنم، کلمات عاجزند، می‌بینید! پس از مرگ همه خویشاوندانش و پس از آنکه همه همگامان وفادارش در راه او، در راه سرفرازی و عزت خاندان او، خود را بر مرگ سرخ عرضه می‌کنند و قهرمانانه می‌میرند تا تن به ذلت ندهند، او کودکش را برمی‌گیرد و با لحنی که دشمن را به رقت آورد و جلاد را به رحم، از ماموران پست دستگاه یزید، آب خوردن التماس می‌کند!
و زینب؟ زنی که مردانگی، در رکابش جوانمردی آموخت، زنی که تا قیام آغاز شد، شویش را طلاق گفت و دو فرزندش را به قربانگاه آورد و در مرگشان هیچ نگفت، آنگاه - زبان علی در کام، رسالت حسین بر دوش، کاروان اسیران در پی، تنها و در بند - همچون صاعقه، بر پایتخت قساوت و بارگاه وحشت فرود آمد و فریادی برآورد که هزار سال، دستگاههای تبلیغاتی بنی‌امیه و بنی‌عباس و سلاطین ترک و تاتار و غزنوی و سلجوقی و غز و مغول و تیموری و ایلخانی، نتوانستند خاموشش کنند، اما، منبرهای"مصیبت بار" روحانیت صفوی، بزودی توانستند آن را نوحه کنند!
و عباس‌بن علی، برادر حسین را، قهرمان نبرد بی مانند تاریخ، سیمایی که روزگار، از آن جز حماسه و مردی نمی‌شناسد:
پرسوناژ پارتی‌های زنانه، سمبل سفره!
و امام سجاد را - کسی که از دعا، سنگر جهاد ساخت:
امام بیمار و نالانی که مجلسی، برجسته‌ترین چهره روحانیت صفوی، از او تصویری نقش می‌کند که بی‌شک دشمنان خاندان علی که بر روی اینان شمشیر کشیدند، از آن شرم کنند، چه، عزت و دلیری و بزرگواری را لااقل در بنی هاشم، حتی جاهلیت عرب نیز اعتراف دارد.
و...دیگر شرم دارم که ادامه دهم، نه تنها نمی‌توانم از آنچه در تبلیغات عامیانه، از شخصیت ائمه ساخته‌اند و می‌سازند یاد کنم بلکه، آنچه را در کتابهای معروف و مورد اعتقاد و ارجاع است قدرت ندارم که بر زبان آورم!

منبع: "شریعتی ـ م.آ.9. تشیع علوی و تشیع صفوی ص 123-124"

جملات شریعتی درباره عزاداری

چه بسا این مراسم و تشریفات ظاهری و عاطفی، خود وسیله‌ای بود که مردم از شناخت حقیقت و تفکر و مطالعه در فلسفه و روح و هدفهای اصلی مکتب تشیع و انقلاب کربلا غافل بمانند، زیرا هیچ جهلی سنگین‌تر از جهل مردمی نیست که یک نوع احساس معرفت کاذب پیدا کرده‌اند. چون دو ماه محرم و صفر را پیوسته از عاشورا گفته‌اند و بر حسین گریسته‌اند و ده ماه دیگر مصائب و مناقب او را تکرار میکنند، بصورت دروغینی احساس می‌کنند که لابد کربلا را و قهرمان کربلا را می‌شناسند!

"شریعتی ـ م.آ.9. تشیع علوی و تشیع صفوی ـ ص 179"

نکاتی درباره انفعال ادبیات امروز ایران

در واکنش به مطلبی که چندی پیش دربارۀ انفعال ادبیات امروز ایران نوشته بودم، دوستی فاضل و علاقمند به ادبیات نکاتی چند را قلمی کرده برایم ارسال کردند که با سپاس از توجه ایشان و با حذف تعارفات معمول و اظهار لطفشان به این حقیر در همینجا نقل می­­کنم تا همگان از آن بهره ببریم:

 

«آیا ادبیات امروز ایران منفعل است؟» سلام استاد. دیروز که برای بار دوم این متن را می­خواندم، نه به عنوان یک صاحب نظرکه صرفاً یک علاقمند،آنچه در ذهنم برجستگی یافت؛ عبارت «ادبیات امروزایران» بود و پرسش­هایی از این قبیل: به طورکلی ادبیات در بطن خود چیست؟ چه کارکرد یا کارکردهایی در روزگار فعلی بر آن می­توان متصور شد؟ آیا می­توان تعبیری کلاسیک از ادبیات به دست داد و نقش و کارکردی امروزی از آن متوقع بود؟ یا در دنیای مترقی کنونی چه تعبیری می­توان ارائه داد که حداقل نسبتاً منطبق با واقعیت باشد؟ ادبیات پویا و رو به جلو و شاخص­های آن چیست؟! ادبیات خنثی و نشانه­های آن...؟! به مقوله­ی تأثیر وتأثر در این چارچوب چگونه می­توان نگریست؟ و...

 

برآن نیستم که با موشکافی این پرسش­ها، به یکایک آنها پاسخ گویم. چراکه در این گذار، این آیتم­ها در کنار یکدیگر خود شاکله­ ی این بحث هستند. تنها در این ارتباط  به چند نکته­ ی مختلف (که به این ذهن محدود رسید) اشاره می­کنم: ابتدا این که شاید ادبیات در معنای گسترده­ی خود تلویحاً بیش از هر چیز از آبشخور «هنر» در مفهوم عام آن نشأت می­گیرد. نوشتن، به مثابه­ی بینش و در نتیجه عملکردی هنرمندانه، ابعادی چند سویه دارد، به گونه­ای که نویسنده؛ حال چه در بعد ادبی، چه اجتماعی و سیاسی (که همه به نوعی مرتبط با انسان و امور انسانی­اند) از سویی با قدرت آفرینندگی خود بی­آنکه مستقیم بکوشد- با شکل­بخشی به افکار و تخیل این انسان، او را متمتع ساخته؛ به او ارزش بخشیده؛ زمینه­ی آزادی درون ذهن مخاطب هوشیار را فراهم می­نماید و از سویی دیگر با همین فراخوان (تجسم حس اعتبار بشری) نفس به ظاهر منفعل او را مخاطب نموده؛ تأثر او را برانگیزد و با تلنگر به عواطف بشری (ترس، خشم، خواهش نفس، کمالجویی و...) او را از خمود به پویایی کشانده، زمینه­های داد و ستد فکری را فراهم ساخته تا بتدریج بر روند جریان­سازی اثر گذارد. ناگفته پیداست آن ادیب روشنفکری نقش مؤثر و محوری می­یابد که دچار تناقض نشود، چراکه تناقض آنگاه رخ می­نماید که آن جریان پویا و نوجو؛ آن ادیب منورالفکر بی­توجه به هوش و شعور و آزادی انتزاعی مخاطب کنونی­اش - به جای الزام خویش به ارائه پیشنهاد، بر این همت گمارد که مخاطب خود را منقلب و متلاطم نموده و عواطف را رهبری نماید و این همان نقطه­ی تلاقی هنر و ادبیات یا به تعبیری ادبیات به مثابه هنر است. در واقع این هنر (و نه وظیفه­ی) یک نویسنده، یا به تعبیری دیگر یک ادیب هنرمند است که به شکلی فراگیر ادبیات را چون روزنی نافذ به سوی گفتمان بشر با دنیای پیرامون خود سازد، هنری که به نظر می­رسد امروزه و بویژه در این چند دهه­ی اخیر، شاید نه به طورکلی خنثی گشته که بناگزیر تغییر جهت داده است!

یک توجیه نیز می­تواند این باشد که «عمل نوشتن متضمن عمل خواندن است که همبسته دیالکتیکی آن است» (برای پرهیز از اطاله کلام به همین مقدار بسنده می­گردد که این مسأله، خود فصل  دیگری می­گشاید!) نکته دیگر مرتبط با این بحث، برخوردها و واکنش­های ذوقی و سلیقه­ای با ادبیات در این چند دهه­ی اخیر می­تواند باشد که شاید به محدودتر شدن مناسبات ادیبان با خود (اکفا و اقران) و با عموم مخاطبان انجامیده و همین بسته بودن ارتباطات و نگرش تک­بعدی، راه را برای ایجاد یک جریان خلاق و تأثیرگذار (در طی این سی و اندی سال) مسدود ساخته است. درحقیقت جریانات پراکنده و کوچک (عمدتاً با بنیانی شبه کاریزماتیک)، این حلقه رفاقت­های ادبی­مابانه­ی مبتنی بر مرید و مرادی­گری اغلب شامل محافل و دسته­بندی­های مختص به خود و همان­گونه که بیان شد، برخورد ذوقی با ادبیات که با گسترش رسانه­های جمعی نوین در این سالیان اخیر بیش از پیش شاهد آنیم، نه تنها به ارتقاي ادبیات در روزگار کنونی یاری نرسانده بلکه خود مزید برعلت شده، به افتراق اهل ادب با اجتماع و سیاست (وتحولات ناشی از آن) بیش از پیش دامن زده و آن را به انفعال و انزوا کشانده است!

تجربه نشان داده است هرگونه مساعی در جهت تجزیه و تحلیل مسائل اجتماعی، سیاسی و فرهنگی ایران در سه دهه­ی اخیر، باوجود برپایی انجمن­ها، کانون­ها وگردهمایی­ها و... دستاوردی پایدار و چشمگیر نداشته! شاید چون فاقد پشتوانه­ی تفکری مبرهن و منسجم بوده، زمینه­های معتدل تبادل آرا و دادوستدهای فکری برابر؛ بدور از هرگونه محفلی­گری ادبی را فراهم نساخته، بنابراین قدرت بسترسازی برای یک حرکت ادبی نوین را نداشته و به روشنگری در مقیاس وسیع آن نینجامیده است!

ادبیات امروزی (همان­گونه که از نامش پیداست) بویژه با گسترش فناوری­های کنونی با بیانی تمثیل­گونه به مثابه شمعی گشته مجلسی و تشریفاتی که عده­ای همسو با هم و با بصیرتی به زعم خود روشنگرانه چون پروانه به گرد آن مجتمع شده و هر از گاه با برپایی انجمن­هایی، با ستایش و تمجید از یکدیگر و نکوهش و سرزنش سایر محافل، خود را سینه سوخته­ی این طریق برمی­شمرند! بنابراین این تلاش­ها نیز همواره دورانی کوتاه و پیامدهایی ناچیز داشته که هرگز جدی گرفته نشده است!

شاید یکی دیگر از دلایل این افول و انفعال این باشد که ادبیات امروز (مترقی) ما در این چند دهه­ی اخیر چه در زمینه­ی نثر و چه نظم در ارتباط با تحولات اجتماعی، سیاسی ناظر- بیش از آن که به پشتوانه­ی مقتدر ادب کلاسیک خود باور داشته و عمل نماید و به جای این که در این روند با دوراندیشی به مثابه بستری استراتژیک در پی یافتن ابزار و تمهیداتی برای از بین بردن یا کاستن هرچه بیشتر این تمایز بین سبک نوین با پشتوانه­ی غنی ادبی گذشته و ایجاد ارتباطی سازنده باشد، برآیتم­هایی متمرکز می­گردد که عمدتاً از نیاز حقیقی و یا سیر تحولات اجتماعی، تاریخی ایران برنخاسته بلکه در کل حالتی جز بیگانه و وارداتی بودن نمی­توان بر آن متصور بود که در تلقی نابرابر با اجتماع و سیاست، با پارادوکس­های خفیف و عظیم مواجهند که همواره نیز یا به ایجاد گسست­ها و چالش­های بزرگ انجامیده است یا  در بهترین حالت به سوی انفعال پیش رفته است!

 

 

مرثیه ای برای قذافی(2)

آنها که گذشته را به یاد نمی آورند، محکوم به تکرار آنند. (سانتیانا)

در نوبت پیش گفتیم مردی که پس از 42 سال حکومت جبارانه بر لیبی، بین زادگاهش «سرت» و «مصراته»، به دست جوانان انقلابی تحقیر و کشته شد، روزی روزگاری، خود یکی از آنان بود و مردم دنیا به همان چشمی بدو می نگریستند که امروزه به قاتلان او می نگرند؛ به چشم یک منجی و آزادیبخش و پیام آور آزادی از دست حاکمان نالایق داخلی و قدرت های ستمگر خارجی. اما در این 42 سال براو چه گذشت که  رفته رفته آن افسرجوان انقلابی عدالتخواه و ضد استبداد، به یکی از مخوف ترین دیکتاتورهای نیم قرن اخیر بدل شد؟ آیا ژن استبداد و خودکامگی در خون او جاری بود و یا سلول های بنیادین خونخواری در مغز استخوانش جا خوش کرده بود؟ آیا او یک جانی مادرزاد بود و یا مجموعه ای از عوامل او را بدینجا کشانید؟ به باور من قذافی هرچه بود و هرچه شد، محصول توسعه نیافتگی دیرپا و تاریخی مردم آن سامان و این منطقه است که این خاورمیانه نام دارد و آن لیبی. می گویم توسعه نیافتگی چرا که در هیچیک از جوامع پیشرفته و ملل راقیه امکان ظهور و بروز چنین پدیده ای وجود نداشته و ندارد. فقط عقب ماندگی از قافله تمدن است که زمینه را برای بالش چنین شخصیت هایی فراهم می کند. برای تبیین این موضوع باید به چند عامل اصلی اشاره کنم:

1-      ویژگی جوامع توسعه نیافته این است که همواره برای حل معضلات و گرفتاری های خود، منتظر منجی و نجات بخشی هستند که بیاید و یک تنه تمام موانع را به کناری نهد و بر همه مشکلات فایق آید و سعادت و بهروزی را به ارمغان آورد. به دیگر سخن، قهرمان ها تعیین کننده ترین عنصر در تحولات اجتماعی این گونه جوامع هستند و افراد دیگر و از جمله مردم در حکم سیاهی لشکر ایشان. شگفت آن که در چنین سرزمین هایی نیز هر از چندگاهی چنین شخص و شخصیت هایی پیدا می شوند و علم مبارزه را برمی افرازند و عده ای را نیز دور خود و یا به دنبال خود جمع می کنند و به توفیقاتی نیز در برانداختن حکومتی و دولتی می رسند. اینگونه افراد همواره برای پیشبرد کار خود به حواریون و فدائیانی نیاز دارند و خوشبختانه و یا بدبختانه کم نیستند پیروان سینه چاک که هرکدام به قصدی و غرضی، پاک یا ناپاک، خود را به کانون قدرت کاریزماتیک این قهرمانان نزدیک می کنند. کمترین پیامد منفی این امر آن است که مریدان و طرفدارانی که یاد کردیم از شیوه تملق و چاپلوسی و ریا و تزویر برای نزدیکی هرچه بیشتر به مرکز قدرت استفاده کرده و در نهایت تصویری غیر واقعی از همه چیز در اختیار آن قهرمان می گذارند. بدین ترتیب که درباره میزان محبوبیت، مقبولیت و کارآمدی شخص قهرمان و سیستمی که خلق کرده غلو می کنند و کم کم در آن پهلوان پنبۀ بیچاره، این توهم ایجاد می شود که شهر در امن و امان است و همه چیز همانگونه است که باید باشد و مردم نیز عاشق دلباختۀ او هستند. در لیبی چنین بلایی بر سر سرهنگ قذافی آمد و در حقیقت همان بادمجان دور قاب چین ها که برای منافع شخصی خود تلاش می کردند چنان به به و چه چه نثار یک انسان دارای گوشت و پوست و استخوان کردند که رفته رفته همچون فرعون، امر بر او مشتبه شد که گویی خدایی است در کسوت آدمی. تملق و چرب زبانی و غلو، آن می کند با آدمی که با قذافی کرد. معمر، هرچه بود یک انسان بود و انسان شیقته تعریف و تمجید و زنده باد و پاینده باد. تنها اولیاء خداوند هستند که می توانند در برابر شیطان نفس و ابلیس حب ذات پایداری کنند و متوهم نشوند. بنابراین متهم ردیف اول در بلایی که بر سر قذافی و به تبع آن هزاران مقتول و مجروح دیگر آمد، مریدان و هواداران او هستند که چه بسا در روزهای آخر که سرهنگ هنوز در توهم محبوبیت بود، به صف مخالفان پیوستند و او را تنها گذاردند.

2-       مقصران دیگر این فاجعۀ تلخ  دولتمردان لیبیایی هستند که چهل و اندی سال را که می توانست صرف پرداختن به امور بنیادین در کشورشان شود، با شعارهای تو خالی و آرمانگرایانه به بطالت گذراندند. آنها که می بایست چشم و گوش سرهنگ انقلابی باشند با تحلیل های غلط و اخبار ندارست و مشورت های بی مبنا، کمک زیادی به فرورفتن دیکتاتور در باتلاق توهمات و تخیلات خود کردند. ممکن است بگویید، قذافی گوش شنوا نداشت و اگر آنان نیز چیزی می گفتند فایده ای نداشت. در پاسخ باید گفت؛ اولا همکاران قذافی در چهار دهۀ گذشته به دو گروه تقسیم می شوند؛ نخست آنان که خود نیز در سمت و سوی افکار موهوم او حرکت کرده و آتش بیار معرکه بودند که حسابشان جداست و با کرام الکاتبین است، و دوم آنها که از ژرفای انحراف و انحطاط آگاه بودند اما منافع شخصیشان اقتضا می کرد که دم بر نیاورند و این دو روز عمر را در کنار رهبر، به قدرت و ثروت مشغول باشند و سرگرم. روی سخن من بیشتر با آنان است. چه بسا اگر ایشان اندکی و فقط اندکی قوه عاقلۀ خود را که هر انسانی از آن بهرمند است به کار می انداختند و کمی هم به فکر مردم و مملکت خود می افتادند، می توانستند تا حدی اعمال و رفتار و گفتار سرهنگ را متعادل کرده، آب باریکه ای برای خردورزی و اصلاح امور باز کنند. ایشان انقلابی دیروز را بی مهار و لجام رها کردند تا به خونخوار امروز تبدیل شود. اگر در این راه حتی عده ای جان خود را از دست داده، سر خود را در مسیر اصلاح امور به باد می دادند شاید اکنون آمار کشته ها بدینسان هولناک و بالا نبود.

3-      قدرتهای بزرگ متهم دیگر این پرونده هستند. آنان چه آنگاه که سالها پیش ناوهای هواپیمابر خود را روانه سواحل لیبی کرده و کاخ سرهنگ را بمباران کردند؛ و چه زمانی که یک بیک در زیر سقف چادر قذافی با او دست دادند و عکس یادگاری گرفتند و از تیزی تحریم ها کم کردند، هم در حق او جفا ورزیدند و هم در حق جامعه جهانی. نمی توان منکر رفتار های بچگانه قذافی در  حمایت از ارتش آزادیبخش ایرلند و اقدامات تروریستی او در این باره شد. نمی توان زشتی و ناروایی انفجارهای لندن و هواپیمای پان امریکن را که بدستور او انجام گرفت فراموش کرد؛ اما باید رونالد ریگان را نیز از زیر خروارها خاک آرامگاهش بیرون کشید و در کنار تاچر نشاند و از هردوی آنها پرسید که آیا مهار قذافی راهی دیگر جز حمله هوایی به منزل مسکونیش نداشت؟ آیا پیش از هر اقدام انتقامجویانه ای سرهنگ انقلابی را روانشناسی کرده بوده و آماده پرداختن هزینه های رویاریی با شخصی که خودشان او را سگ هار می نامیدند شده بودند؟ آیا به این مساله اندیشیده بودند که زبان گفتگو با قذافی چیست و چگونه می توان با او تعامل داشت؟ من هرگز در مقام دفاع از جنایات سرهنگ نیستم که اصولا قابل دفاع نیست اما گمان می کنم لشکر کشی امریکا و انگلیس به مدیترانه نیز کمکی به حل مساله نکرد بلکه دیوانه ای را دیوانه تر کرد و بی مهار تر. باید توجه داشت که غرب در مواجهه با ملل ضعیف تر بویژه مسلمانان، اشتباهات وحشتنکی کرده است که هزینه اش را جهانیان پرداخته اند. وقتی یک دولتی را چنان در تنگنا قرار می دهند که راهی جز پنجه کشیدن بر چهره دوست و دشمن برایش نمی ماند باید انتظار هرواکنشی از او داشت. نمی خواهم مدعی شوم که اصلا مصالح دراز مدت و استراتژیک نظام سلطه، در وجود قذافی ها نهفته بوده است بلکه می خواهم بگویم قدرتهای بزرگ در پدیداری قذافی و ادامه حیات او خواه نا هواه نقش داشته اند. آنان در رفتارهای خود با دیکتاتورها نه آنگونه که می گویند، پاس حقوق بشر را داشته اند و نه درد و رنج شهروندان زیر سلطۀ مستبدان را پیش چشم آورده اند. آنان تنها و تنها به منافع خود و ملتشان اندیشیده اند. نتیجۀ اینگونه برخورد ها ظهور امثال قذافی و تقویت آنهاست تا آنگاه که مصالحشان ایجاب کند که از صحنۀ روزگار حذف شوند آنهم به بدترین شکل.

4-      متهم ردیف چهارم خود معمّر قذافی است که از تاریخ درس نگرفت و از آموزه های اخلاقی دینی که بدان باور داشت بهره نبرد. امروزه هر کس که سواد خواندن و نوشتن در هر کجای دنیا داشته باشد براختی می تواند سرنوشت جباران را بخواند و در آن تامل کند؛ ویا به دم دستی ترین کتاب روانشناسی مراجعه کند تا درونیات یک مستبد را دریابد و در معالجه خود بکوشد. قذافی مست قدرت بود و هیچکدام از این اصول را رعایت نکرد. نه تاریخ خواند و نه حتی از فرجام کار حاکمی که خود، کنارش زده بود عبرت گرفت. البته عوامل پیش گفته تاثیر زیادی داشتند در این تراژدی ولی به هر حال انسان موجودی است عاقل و از خرد خداداد باید استفاده کند دریغا که نه قذافی از این موهبت الهی بهره برد و نه اخلاف و اسلاف دیکتاتورش بهره برده و خواهند برد. کاش قذافی استثنای این قاعده بود و آن نیرو و انرژی انقلابیش را مصروف التیم آلام مردم کشورش می کرد و مملکت ثروتمندش را به دست خود می ساخت تا امروز لیبیایی ها با عده ای مجهول الهویه که معلوم نیست سودای چه در سر دارند مواجه نشده و یک تجربه تاریخی تلخ دیگر را بر تجربه های خود نمی افزودند. در سرانجام سخن، آن جملۀ حکیمانۀ ریمون آرون را در کتاب «افیون روشنفکران»، همچون بیدار باشی، فرایاد می آورم که: برقراری استبداد به اسم آزادی آنقدر مکرر رخ داده که تجربه باید به ما هشدار دهد احزاب را نه بر مبنای موعظه هایشان، که بر حسب اعمالشان مورد قضاوت قرار دهیم.

مرثیه ای برای قذافی(1)


پخش صحنه های کشته شدن معمّر قذافی به دست انقلابیون مسلح از شبکه های تلویزیونی مختلف در سراسر جهان، بغایت تکان دهنده و تامل برانگیز بود. بسیاری، آن لحظه ها را پایان دیکتاتور نام نهادند. هرچند اصولا، نباید از مرگ هیچ انسانی شادمان شد آن هم بدان طرز فجیع و دلخراش؛ اما مردم لیبی و چند کشور دیگر عربی نتوانستند شادی خود را از پایان تلخ مستبد، پنهان کنند. این شادی، بیشتر محصولِ نبودِ حافظه تاریخی در بین پیران و فقدان تاریخی نگری در میان جوانان و میانسالان  و عدم آینده نگری در بین هردو گروه است. گویی این جبر تاریخ است که گذشته ها فراموش و نادیده گرفته شود و در نتیجه در آینده نیز خطاهای گذشته تکرار گردد.

رهبر مستبدی که به موهن ترین شکل ممکن از حفره ای بیرون کشیده و بدست جوانی هیجده ساله کشته شد، هرگز از مادر، دیکتاتور زاده نشده بود؛ هرگز یک جانی بالفطره نبود و هیچگاه متعلق به قشر بورژوا و مرفه کشور خود نبود. پیران و سالخوردگان لیبیایی اگر مشاعر خود را از دست نداده و یا خود را به فراموشی نزده باشند، حتما در پستوهای ذهنشان افسر جوان لاغر اندامی را که بشدت شیفته جمال عبدالناصر بود بیاد می آورند که با کودتایی، آن هم بدون خونریزی، کشورش را از چنگ حاکمان بی کفایت رهانید و خود به اسطوره ای محبوب برای مردم سرزمینش تبدیل شد. اسطوره ای که منادی پان عربیسم بود و سیادت اعراب و ضدیت با اسرائیل؛ تا آنجا که خطبه عقد ازدواجش را هم عبدالناصر خواند!

وقتی با دقت به واکنش سران کشورهای مختلف، شخصیت ها و فعالان سیاسی، تحلیل های مفسران سیاسی و خبرگزاری ها و حتی اقوال چهره های دانشگاهی در حوزۀ علوم اجتماعی توجه می کنیم، در می بینیم که صدایی جز زشتی و نفرت از کلام آنان بگوش نمی رسد. گویی همگان، سرهنگِ مقتولِ بیچاره را همچون منبع شر مطلق در جهان، یافته اند و تا می توانند، لعن و نفرین نثار او می کنند. اویی که دیگر خاموش است و از سخنرانی های طولانی و ملال انگیزش خبری نیست. نه می تواند ناسزایی به پادشاه عربستان بگوید و نه توان آن را دارد که در مجمع عمومی سازمان ملل به ارکان نظام سلطه جهانی بتازد. اما همچنان که گفتم این شر، این اهریمن خونخوار، این انسان بیرحم، که به روی ملت خود آتش گشود، از آغاز اینگونه نبود.   

جوانترها کافیست تاریخ لیبی را، دستکم از 1969 به بعد، دنبال کنند و حرکات و سکنات و گفتار و رفتار شخصی را به مطالعه بنشینند که پیکر خون آلود و سوراخ سوراخش پنج روزدر سردخانه یک قصابی در شهر مصراته، سوژه عکاسی شده و در حال فساد و تعفن بود تا این که در جایی نا معلوم در صحاری لیبی دفن شد. این مطالعه، بسیار جذاب خواهد بود چرا که روند تدریجی تبدیل یک انقلابی آرمانگرا و عدالتخواه را به یک دیکتاتور خونخوار نشان خواهد داد. بهتر است در این مطالعۀ موردی، گوش ها و چشمانمان را به روی هرآنچه بنگاه های سخن پراکنی غرب و شرق می گویند ببندیم و فقط تاریخ را بی حب و بغض و بی جانبداری از کسی و چیزی بخوانیم و از تاریخ بیاموزیم و سهم هرکس را در پدید آمدن این واقعه، مشخص کنیم.

به گمان من سرهنگ معمر قذافی که با کودتایی بدون خونریزی در سال 1969 بر سر کار آمد، در پی تحقق آرمان هایی بود که اعراب و در راس آنها، جمال عبد الناصر، در سر می پروراندند؛ اما مرگ زود هنگام ناصر و پیش از آن شکست های پی در پی سیاسی و نظامی جهان عرب در برابر رژیم صهیونیستی این عقدۀ فروخفته در ضمیر او را پیچیده تر کرد و او برای رفع و حل آن دست به کارهایی زد که دیده ایم یا خوانده ایم. کارهایی که در فرهنگ سیاسی امروز، تروریسم دولتی نام گرفته است. محصول این نوع رفتار با جامعه جهانی انزوای سیاسی و تحریم های اقتصادی برای او و ملتش بود. ملتی که یکی از ثروتمند ترین ها در شمال آفریقا و خاور میانه بود با جمعیتی کم و منابعی فراوان. به دیگر سخن قذافی تنها بود و با مرگ ناصر تنها و تنها تر شد. تنهایی بد دردی است و آدمی را به کجا ها که نمی کشاند. انسان وقتی تنها شد فقط در سرزمین تخیلات و توهمات خویش قدم می نهد و چیزی خارج از این حیطه را بر نمی تابد و اصولا در نمی یابد.

قذافی از یک سو شاهد تحقیر اعراب در بازی های سیاسی منطقه ای بود و از سوی دیگر نظاره گر خط سازش و نرمش در بین بزرگان عرب. فارغ از اینکه کدام روش(روش انقلابی یا روش سازش و گفتگو) در رویارویی با مسایل منطقه، درست و عاقلانه و کار آمد بود و هست، باید توجه داشت عقده ها یکی پس از دیگری بر سینه پر شر و شور قذافی تلنبار می شد. اگر از مسایل پیچیده بین المللی بگذریم و نظری به امورداخلی لیبی در نسبتش با قذافی بیفکنیم می بینیم که رهبری کاریزماتیک و محبوب، روز بروز بر قدرتش در داخل افزوده می شود و اگر هم گاهی کسی سازی مخالف می زند، به بهانه منشور «سبز» که باصطلاح، میثاقی ملی و مانیفستی مقبول بود خود بخود محو و خفه می شد و یا دستگاههای امنیتی که مسوولیت حراست از آرمان های انقلابی رهبری و مردم را بر عهده داشتند ساکتش می کردند.

روزها یکی پس از دیگری می گذشت و رهبر، که دیگر دوران جوانی را پشت سر گذاشته و کار کشته تر شده بود بر قدرت و ثروتش می افزود؛ دو منبع شر و زشتی و پلشتی. حب جاه، خودشیفتگی، خود بزرگ بینی، دوستی مال دنیا و خود را حق مطلق دیدن و دیگران را باطل مطلق، نه یک شبه در جانی جای می گیرد و نه یک روزه از آن بدر می شود. مهلتی بایست تا این خون به شیر تبدیل شده، در ژرفای وجود آدمی جایگیر شود. آری زمان، گذشت زمان و جاری زمان، به تعبیری به نفع و به تعبیری دیگر به ضرر قذافی بود. 42 سال زمان کمی نیست برای آمیخته شدن خوی خودبرتر بینی با گوشت و استخوان آدمی.  این زمان را چه کسی و یا کسانی در اختیار قذافی نهادند؟ امروز باید گریبان همانها را گرفت.

ادامه دارد