از خود تا خدا(7)

یکشنبه سیزدهم تیرماه 1389/ 21 رجب 1431/ 4 جولای 2010

نماز صبح را در هتل خواندم و همزمان با طلوع آفتاب به زیارت قبرستان بقیع رفتم. این گورستان قدیمی که ظاهرا تنها قبرستان مدینه نیزهست در جانب شرقی حرم مطهر نبوی قرار دارد و آفتاب، اولین پرتو های خود را بر آن می اندازد. دورتادورِ بقیع را دیوار و نرده کشیده اند. در طرح توسعه، دیگر فاصله ای بین محوطه حرم و قبرستان، وجود ندارد؛ اما چون ارتفاع بقیع بیشتر از صحن مطهر است باید از چند پله بالا بروی تا به درِ بقیع برسی. در همان درِ ورودی گورستان، با قبور پاک حضرت امام حسن، امام زین العابدین، امام باقر و امام صادق(علیهم السلام) روبرو می شویم که بدون هیچ نشانه ای مشخص، در زیر آفتاب سوزان مدینه مانده اند. تنها علامت این مضاجع مطهر، زنجیری است که در مسیر منتهی به آنها کشیده اند تا کسی نتواند از نزدیک زیارتشان کند. چند شُرطه هم آنجا ایستاده اند تا از توقف بیش از حد دوستداران خاندان پیامبر(ص) جلوگیری کنند. دقیقا در مقابل این قبور متبرکه هم، تابلوی بسیار بزرگی به زبان های فارسی، عربی و اردو وجود دارد که احادیثی از رسول الله(ص) مبنی بر شرک آمیز بودن توسل به ارواح مردگان و یا بنای قبه و بارگاه برای قبور اموات، نوشته شده است. همه این روایات، منقول از کتاب «صحیح» مسلم بود که به همراه «صحیح» بخاری، منبع اصلی کلام وسنت نبوی از نظر اهل جماعت(سُنیان) است و در اصطلاح، «صحیحین» نامیده می شوند. به هر حال شیطنتی است که کرده اند و گریزی و گزیری از آن نیست گرچه بعید نیست که اصل و اساس درستی هم داشته باشد. من فقط توانستم دور از چشم ماموران دولتی عربستان، در دل، زیارتنامه ای بخوانم و قطره اشکی بر مظلومیت این چهار امام بچکانم و عکسی پنهانی بگیرم. با خود فکر می کردم که هرگاه ما در ایران به آستانه مقدسه حضرت رضا(ع) مشرف می شویم با وجود جلال و جبروتی که بارگاه ایشان دارد، آن امام همام را غریب الغربا می خوانیم؛ باید شیعیان بیایند و ببینند که غریب کیست و غربت چیست؛ آن هم در وطن! گمان می کنم که، بلاتشبیه، قبر اعدامی ها هم در هیچ کجای جهان به این وضع و وضعیت نباشد. تا جایی که من در منابع خوانده ام، تا پیش از روی کار آمدن وهابیان کج اندیش، قبر های این امامان،  قبه و سایبان و حتی ضریح داشته  به حدی که از مسافتی دور پیدا بوده است. زیر لب لعنتی به مسببان این امر فرستادم و در زیر تابش شدید آفتاب به قدم زدن در محوطه بقیع پرداختم. البته بیش از آن هم اجازه توقف نمی دادند و چنان داد و هوار می کردند که حواس آدم پرت می شد. ناگفته نماند که لج و لجبازی از طرفین ماجرا بود و چند بار هم به درگیری لفظی و فیزیکی بین زائران ایرانی و شرطه ها انجامید. تقریبا بیشتر قسمت های بقیع را زیارت کردم. قبر بسیاری از صحابه و بستگان پیامبر در این گورستان است؛ از همسران او گرفته تا ابراهیم، فرزندی که گویا از ماریه قبطیه داشته و در شیرخوارگی فوت کرده تا پسر عمویش عبدالله بن عباس و دایه اش حلیمه سعدیه و دیگرا ن و دیگران. گرمای شدید مزید بر علت بداخلاقی ماموران شد تا از آنجا بیرون بیایم و یکراست به سمت بارگاه حضرت رسول(ص) بروم و شکایت بی احترامی به فرزندانش را به پیش خود ایشان ببرم. اما مگر شرطه ها می گذارند که آدم در کنار قبر مولایش آرام بگیرد و تمرکزی کند و حالی بیابد. خواستم از باب بقیع، که یکی از درهای پرشمار روضه نبوی است، وارد شوم که مامور ها مانع شدند و گفتند باید از باب السلام مشرف شوم. این هم یکی از روش های آزار و اذیتشان بود. رفتم از طرف باب السلام وارد شدم و برای چند ثانیه قبر رسول خدا(ص) را زیارت کردم چرا که تقریبا توقف در روبروی ضریح، ممنوع است. زیارتنامه را هم نباید با صدای بلند بخوانیم. ظاهرِ این باورهای وهابی ها، منطقی به نظر می رسد و موید به آیه ای از قرآن است که روی ضریح نیز نوشته اند و آن اینکه خداوند به مردم توصیه می کند که صدایشان را روی صدای پیامبر بلند نکنند:« یا ایهاالذین آمنوا لا ترفعوا اصواتکم فوق صوت النبی و لا تجهروا له بالقول کجهربعضکم لبعض ان تحبط اعمالکم و انتم لا تشعرون»(حجرات، 2).از حرم خارج شدم و عزم هتل کردم. در راه به این می اندیشیدم که چند درصد این بی احترامی ها تقصیر ماست.  گمان می کنم اینگونه سختگیری های بیمارگونه وهابیان بر شیعیان، تفریطی است که حاصل افراط های ماست. به هرحال باید بپذیریم که ما اهل تشیع رقتارهایی داریم که نه عقلا توجیهی دارد و نه شرعا؛ نه با عرف می خواند و نه با سیره رسول خدا و خاندان و اصحابش. این درست که وهابی ها، از تاریخ اسلام و سنت نبوی درک بسیار غلط و متحجرانه و هیستریکی دارند؛ اما شیعیان نیز در پیدایش چنین پدیده و فرقه هایی بی تقصیر نیستند. واقعا سینه خیز رفتن در صحن و حرم ائمه اطهار(ع)، که خود من هم در جوانی مرتکب شده ام، و دخیل بستن و ... در هیچ حدیث صحیحی از هیچ معصومی توصیه نشده که هیچ، حتی از سوی علما و مراجع شیعه مورد انتقاد نیز واقع شده است. طبیعی است که عده ای، اختمالا با اغراض سیاسی، همین اعمال عجیب و غریب ما را دستاویز قرار داده، اصل مذهب عقل محور شیعه را نشانه روند.

بومی کردن علوم انسانی(4)

باید توجه داشت که هر علمی در اثر طرح پرسش و مساله به وجود می آید؛ علوم انسانی نیز از این قاعده مستثنی نیست. در دنیای غرب به دلایلی مختلف که جای طرحش نیست، سوالاتی طرح شد و می شود که باعث نضج و رشد و شکوفایی علوم انسانی گردید و می گردد. تا مدتهای مدید و بلکه قرنها خبر و اثری از آن علوم به ایران نرسیده بود؛ نه بخاطر این که مترجم نبود و ارتباطی وجود نداشت بلکه آن مسایلی که موجب پیدایی علوم انسانی شده بود، هیچکدام مساله ایرانیان آن زمان نبود و اگر هم ترجمه می شد کسی نه می فهمید و نه توجهی می کرد.

   با انقلاب مشروطه، و به تعبیر یکی از دولتمردان آن دوره، باز شدن چشم و گوش مردم، ایران آرام آرام وارد دنیای جدید شد و مانند نوجوانی که تازه می خواهد بالغ شود، به درجه ای از خودشناسی رسید و دریافت که طور دیگری هم می توان زیست و اندیشید. بنابراین دیگر مساله اروپای یکصد سال پیش از آن، شد مساله ایران عصر مشروطه؛ و مفاهیمی چون قانون و پارلمان و عدالت و کرامت انسانی و در یک کلام خودبسنده بودن دانش بشری برای اداره امور عرفی، که محصول علوم انسانی غرب و تلاش فیلسوفان آن دیار بود، بر ذهن و زبان روشن اندیشان و حتی برخی روحانیان و دست آخر عامه مردم، جاری شد. خود آگاهی ایرانیان، احساس نیازی ناگزیر، نسبت به این مفاهیم ایجاد کرده بود که کارهای فکریِ امثال ملکم خان، مستشارالدوله، طالبوف، آخوندزاده و نهایتا زنده یاد فروغی بدانها می توانست پاسخ گوید. دیگر، قصه های هزار و یکشب و قصاید قا آنی و قایم مقام و نقالی های قهوه خانه ای کارکرد خود را از دست داده بود و مردم سه تفنگدار و چرند و پرند و بعد ها فارسی شکر است و یکی بود و یکی نبود می خواستند و می خواندند. اینگونه بود که علوم انسانی غرب در یک فرایند کاملا طبیعی وارد ایران شد و دارالفنون و مدرسه علوم سیاسی و سرانجام تاسیس دانشگاه تهران، آن را رسمیت بخشید.

 

ادامه نوشته

بهترین دین

دوستی برایم مطلب زیر را بدون ذکر منبع فرستاده بود. فارغ از موثق بودن یا نبودنش بسیار زیبا و در خور تامل بود حیفم آمد دوستان حقیقی و مجازیم را از حلاوت آن محروم کنم!

 

لئوناردو باف يک پژوهشگر دينى معروف در برزيل است. متن زير، نوشته اوست:
در ميزگردى که درباره «دين و آزادى» برپا شده بود و دالايى‌لاما هم در آن حضور داشت، من با کنجکاوى، و البته کمى بدجنسى، از او پرسيدم: عالى جناب، بهترين دين کدام است؟
خودم فکر کردم که او لابد خواهد گفت: «بودايى» يا «اديان شرقى که خيلى قديمى‌تر از مسيحيت هستند.»
دالايى‌لاما کمى درنگ کرد، لبخندى زد و به چشمان من خيره شد ... و آنگاه گفت:
«بهترين دين، آن است که شما را به خداوند نزديک‌تر سازد. دينى که از شما آدم بهترى بسازد.»
من که از چنين پاسخ خردمندانه‌اى شرمنده شده بودم، پرسيدم:
آنچه مرا انسان بهترى مى‌سازد چيست؟
او پاسخ داد:
«هر چيز که شما را دل‌رحم‌تر، فهميده‌تر، مستقل‌تر، بى‌طرف‌تر، بامحبت‌تر، انسان دوست‌تر، با مسئوليت‌تر و اخلاقى‌تر سازد.
دينى که اين کار را براى شما بکند، بهترين دين است»
من لحظه‌اى ساکت ماندم و به حرف‌هاى خردمندانة او انديشيدم. به نظر من پيامى که در پشت حرف‌هاى او قرار دارد چنين است:
دوست من! اين که تو به چه دينى اعتقاد دارى و يا اين که اصلاً به هيچ دينى اعتقاد ندارى، براى من اهميت ندارد. آنچه براى من اهميت دارد، رفتار تو در خانه، در خانواده، در محل کار، در جامعه و در کلّ جهان است.
به ياد داشته باش، عالم هستى بازتاب اعمال و افکار ماست.
قانون عمل و عکس‌العمل فقط منحصر به فيزيک نيست. در روابط انسانى هم صادق است.
اگر خوبى کنى، خوبى مى‌بينى
و اگر بدى کنى، بدى.
هميشه چيزهايى را به دست خواهى آورد که براى ديگران نيز همان‌ها را آرزو کنى.
شاد بودن، هدف نيست. يک انتخاب است.
«هيچ دينى بالاتر از حقيقت وجود ندارد.»
 
حال می خواهید نظر مرا بدانید؟
کسی که مهر نمی ورزد به هیچ دینی متدین نیست.
نشان اهل وفا عاشقی است


 

برای او...

من دیگر نیستم

نگرد

پیدایم نمی کنی

اما

در سبزه زار

آهسته قدم زن

شاید...

نوبل ادبی

  

 امسال آکادمی علوم سوئد جایزه نوبل ادبیات را به خورخه ماریو پدرو بارگاس یوسا (Jorge Mario Pedro Vargas Llosa)  اهدا کرد. در لحظه اعلام این جایزه بیاد آوردم که بیش از دهسال پیش وقتی به دوستان دانشجو توصیه کردم که «چرا ادبیات؟» و «موج آفرینی» او را بخوانند بیشترشان از این که نویسنده ای نه چندان مشهور را معرفی کرده ام روی درهم کشیدند!

   هرسال که برنده نوبل ادبیات معرفی می شود این پرسش مکرر به ذهن متبادر می شود که: پس چه وقت نوبت به ایران می رسد؟ برای پاسخ دادن به این پرسش لازم است به چند نکته اساسی اشاره کنیم.

اول: در یکصد و ده سال گذشته این جایزه ارزشمند به 26 ادیب انگلیسی زبان و 14 نویسنده آلمانی زبان و 13 فرانسوی و 11 اسپانیایی زبان اهدا شده است. ایتالیایی ها 6 بار، لهستانی ها و سوئدی ها هرکدام 5 بار، روس ها 4 بار دانمارکی ها و نروژی ها  هرکدام 3 بار یونانی ها و ژاپنی ها نیز 2 بار این جایزه را برده اند. نویسندگانی پرتغالی، چک، اسرائیلی، کروات، فنلاندی، ایسلندی، چینی، مجار، ترک و عرب، یک بار شانس آن را داشته اند که به این افتخار بزرگ نایل شوند.  همین آمار سردستی، رابطه معنی داری بین حوزه نفوذ تاریخی و جغرافیایی یک زبان را با شانس دریافت نوبل ادبی نشان می دهد. هرچه گویشوران یک زبان بیشتر، تعداد نوبل دریافتی هم بیشتر! اما به هر حال بسامد نسبتا بالای جایزه هایی که به ادبای اسپانیایی و ایتالیایی و حتی سوئدی و لهستانی رسیده است قابل تامل است که بدان خواهیم پرداخت.

دوم: گذشته از حوزه نفوذ زبانی، نوع پیام  یک ادیب و فرم ابلاغ آن نیز در فرایند کاندیداتوری برای نوبل، حائز اهمیت است. در مجموع برای گرفتن نوبل باید صدایی بلند داشت تا به گوش جهانیان برسد. صدای بلند در ادبیات جز با تعامل با جهان دانش و ادب امکان پذیر نیست؛ وقتی راههای گفتگو با دنیا بسته باشد طبیعی است که اگر صدایی هم باشد به گوش هیچکس نمی رسد؛ بگذریم از این که وقتی پنجره های رابطه بسته باشند دیگر صدایی تولید نمی شود که به گوش کسی برسد یا نرسد؛ چرا که علم و معرفت، هویتی جمعی دارد و در تعامل اهل معنا با یکدیگر رشد می کند.

سوم: ادبیات فارسی به عنوان یکی از شاخه های مهم درخت علوم انسانی در ایران، فاصله اش با ادبیات جهانی، قهرا تابعی است از فاصله علوم انسانی بومی با علوم انسانی غربی.جای گفتگو نیست شکافی که بین این شاحه از معرفت بشری در ایران، با آنچه در غرب ساری و جاری است آنچنان ژرف و گسترده است که حتی سنت ادبی کهن، دیرپا و پربر و بوی پارسی نیز نمی تواند آن را پر کند. به دیگر سخن ما همچنان که در جامعه شناسی و مدیریت و اقتصاد و فلسفه حرفی برای گفتن نداریم، در ادبیات نیز واجد جایگاهی درخور، نیستیم. خرج کردن از کیسه خیام ومولانا و حافظ هم به سان صندوق ذخیره ارزی است که بالاخره پایان می پذیرد!

چهارم: اگر در دنیا گوش شنوایی برای مولوی و خیام ایرانی وجود دارد باید دید این بزرگان حائز چه خصوصیتی هستند که می توانند در دلها نفوذ کنند. به گمان من اگر اینان زنده بودند بیشک یکی از برندگان نوبل ادبی می بودند. براستی وجه تشابه امثال خیام با همانندان گونترگراس و مارکز و آناتول فرانس چیست؟ اگر بر این امر وقوف یابیم شاید بتوانیم سر عدم توفیق ادیبانمان را در جلب توجه جهانیان و نهایتا کسب چنین جوایزی را کشف کنیم. من بر این باورم که ژرفای فکر و سترگی اندیشه همراه با بیانی ساده و انسانی رمز و راز مقبولیت در دهکده جهانی است که اندک شماری از ادبای معاصر ما واجد آن هستند. ربودن جایزه نوبل در هر رشته ای و بویژه در ادبیات درست مثل قهرمان شدن در جام جهانی فوتبال است و اهل فن می دانند که چه مقدماتی برای این مهم لازم است.باید سرمایه گذاری عظیم و بلند مدتی کرد؛ از تیم های پایه شروع کرد و مربیان برجسته آورد و از تیم های صاحب سبک آموخت و با بزرگان مسابقه داد و بازیکنان را نواخت و سنت فوتبال را در جای جای مملکت به وجود آورد و...  باید از خود پرسید نظیر کدامیک از این کوشش ها را در حوزه ادبیات انجام داده ایم که امروز سودای قهرمانی در نوبل را در سر می پروریم؟

   من با یک تحقیق بسیار ساده و ابتدایی دریافتم که تقریبا زندگی تمامی برندگان نوبل ادبی از راه نوشتن اداره می شده و می شود. در ایران کدام نویسنده است که از راه حق التالیفی که ناشران به او می دهند امرار معاش می کند؟ همین یک تفاوت کوچک بس است که ما را از پندار ربودن جایزه نوبل در هر رشته ای دور کند. ما را چه به این کارها!

پنجم: ممکن است عده ای فکر کنند که مشکل اصلی در این باره ترجمه است؛ نخست باید گفت که عدم ترجمه آثار ادبی فارسی به دیگر زبانها، خود یکی از نشانه های توسعه نیافتگی است و دوم این که مطمئن باشید اگر اثری جهانی در این سرزمین خلق شود همانها که حافظ و مولانا و خیام را ترجمه کردند، بازهم این کار را می کردند.

 

ادامه نوشته

یاد استاد

                         

                                                     

در اوایل دهه هفتاد خورشیدی، در جلسه تفسیر فرآنی شرکت می کردم که هم قالب و هم محتوای آن با آنچه دیده و شنیده بودم متفاوت بود. مفسر، کنار حاضران می نشست و با امکانات محدود آن زمان اسلایدی از مدعیات و رئوس مباحث خود را نشان می داد و در فرجام سخن نیز با مخاطبانش به گفتگو می نشست. مخاطبانی که نه از عوام، بلکه خواص و بیشترشان از قشر تحصیل کرده و دانشگاهی  بودند. گاه به مناسبت هایی مباحث غیر تفسیری نیز در این محفل طرح می شد که اغلب به شکل جزوه هایی انتشار می یافت. بسیاری از باور های سنتی من چه در مسایل دینی و چه در موارد اجتماعی و فلسفی در آن جلسات مورد نقد جدی قرار می گرفت. مثلا  برای نخستین بار در عمرم بود که می دیدم اشخاصی چون جلال آل احمد و شریعتی، بی ملاحظه و بیرحمانه نقد می شوند.

اکنون قریب به بیست سال از آن زمان می گذرد و سرحلقه آن مجلس، مقصود فراستخواه، در زمره جدی ترین و خوشنام ترین اندیشمندان زمانه ما به شمار می آید. ورود این متفکر سترگ به دنیای مجازی و افتتاح وبلاگ ایشان بهانه ای شد تا صاحب این قلم ادای دینی نماید به استاد خود.

دکتر مقصود فراستخواه به معنی واقعی کلمه حیات طیبه ای داشته و دارد؛ سراسر عشق به آموختن و اندیشیدن. او گرچه تحصیلکرده رشته هایی چون فلسفه و الهیات و مدیریت آموزشی است اما بقول شاملوی فقید، ماهی گریزی است که یک جا قرار و آرام نمی گیرد و نمی توان او را در هیچ قالبی جای داد. دامنه مطالعات و اجتهادات وی از علوم قرآنی و تفسیر گرفته تا سیاست و اجتماعیات و مطالعات فرهنگی را در بر می گیرد. اولین کتاب مستقل او با عنوان «سر آغاز نواندیشی معاصر»، حکایت از اطلاع عمیق وی از تاریخ روشنفکری و سرگذشت اندیشه ها در ایران دارد و دو کتاب اخیرش، «دانشگاه ایرانی و مساله کیفیت» و « سرگذشت و سوانح دانشگاه در ایران»  و مقالات بیشماری از او که نشانگر احاطه کم نظیرش در فلسفه دین و کلام جدید می باشد و بسا کتاب هایی از ایشان که هنوز منتشر نشده است.

از این ها که بگذریم سه نکته درباره ایشان گفتنی است:

نخست این که دوستان جوان من باید با دقت در زندگی این بزرگان رمز موفقیت آنان را دریابند و الگو برداری کنند. دکتر فراستخواه تا آنجا که من می دانم رنج و مرارت زیادی را در راه دانش اندوزی خود تحمل کرده و می کند؛ جهان عافیت و راحت را رها کرده و رنج تحقیق و پژوهش را به جان خریده است چراکه به راه  خود ایمان دارد. دانش پژوهان جوان باید بدانند که رسیدن به جایی که امثال فراستخواه رسیده اند جز در سایه عشق و ایمان و زحمت و مرارت و دود چراغ خوردن امکان پذیر نیست و بقول آن شاعر عرب: بقدرالکد تُکتسب المعالی/ فمن طلب العلی سهر الیالی.

دو دیگر آن که نیل به مقام رفیع اجتهاد در هر علمی، بدون جسارتِ شوریدن بر تابو ها و سنت ها و مواریث معرفتی و غیر معرفتی، ممکن و میسر نخواهد بود. دکتر فراستخواه نیز چنین است. او شجاعانه بر هرآنچه باعث جمود فکری و جزم اندیشی می شد، تاخت و آزادی و آزاداندیشی را در عمل تجربه و از خود و درون خود آغاز کرد. این چنین فعالیتی فکری، بسیار صعب و همراه با بحران های روحی فراوان است که هزاران بار دشوار تر از سخت ترین ریاضت ها و درد های جسمی است  که  شاید گریبان آدمی را تا آخر عمر رها نکند.

نکته سوم این که جبر جغرافیایی بسیار بی رحم است.  شاید بپرسید این مساله چه ربطی به موضوع مورد بحثمان دارد. پاسخ این است که تصور کنید که دکتر فراستخواه با همین حدت و شدت هوش و ذوق و پشتکار، در مصر به دنیا می آمد؛ نتیجه چه می شد؟ به نظر من شخصی در حد و اندازه نصر حامد ابوزید، دانشمند، روشنفکر و قرآن شناس فقید. در این مدعا ذره ای مجاز و مبالغه نیست. با توجه به شناختی اجمالی که من از هردو متفکر دارم، فراستخواه، دستکم در علوم قرآنی هیچ از آن عالم مسلمان تازه گذشته کم ندارد و حتی در پاره ای موارد بسیار بهتر از اوست. اما ایرانی بودن او و عدم ورود جامعه علمی ایران به دنیای دانش جدید این فرصت را از دنیای اسلام گرفته است که از تحقیقات عمیق دکتر فراستخواه بهرمند شود. از این رو لازم است برای جبران تنها بخشی از این خسارت، فراستخواه عزیز مجدانه دست به کار ترجمه آثارش به زبان های انگلیسی و عربی باشد؛ بویژه آن ها که ناظر به مسایل ایران نیست و در افق جهانی قابل استفاده است. منظور من پژوهش های اصیل او در حوزه کلام جدید و علوم قرآنی است.

به هر حال فرصتی بود تا هم یادی از استاد کرده باشم و هم دوستان جوان دانشجویم را دعوت کنم که علاوه بر مطالعه دقیق کتاب های ایشان به وبلاگشان سر زده، مقالات ارزشمندی را که سخاوتمندانه در اختیار اهل علم قرار داده اند بخوانند و بهره ببرند.

 

 

از خود تا خدا(6)

شنبه دوازده تیرماه 1389/ 20 رجب 1431/ سوم جولای 2010(ادامه)

تمام بعد از ظهر را در اتاقم به خواب و مطالعه و نوشتن گذراندم. نزدیک غروب برای نماز مغرب رفتم به مسجدالنبی(ص). عرب ها خیلی به نماز اهمیت می دهند. بمحض این که صدای اذان بلند می شود، کسب و کار و مغازه هایشان را رها می کنند و به مسجد می روند و یا در همان پیاده رو و خیابان، نماز می خوانند. در مسجد النبی، صف های مرتب و تلاوت صحیح و زیبای اذکار نماز توسط امام جماعت و بوی خوش و سکوت کامل، ابهت خاصی به نماز جماعت می دهد. بعد از فراغت از نماز، معمولا در همه جای مسجد پیامبر اکرم، جرگه های چند نفره ای می بینی که به قرآن خواندن مشغولند.زیباترین صحنه برای من، قرآن خوانی کودکان و نوجوان ها بود تحت نظارت یک بزرگتر. همانجا با خودم گفتم کاش جوان های ما هم همینقدر به قرآن اهتمام داشتند. به این فکر می کردم که حتی دانشجوهای سطوح عالی ما نیز از درست خوانی قرآن ناتوانند! یادم آمد که اوایل پیروزی انقلاب در مساجد آن زمان و از جمله محل ما هم، چنین صحنه هایی یافت می شد و خود من عربی و قرآن را در اوقات پس از نماز مغرب و عشا و در مسجد یاد گرفتم. یادش بخیر! بگذریم؛ خلاصه اینکه در عربستان، ظواهر شریعت پیامبر بخوبی حفظ شده است و می شود.... من هم نشستم همانجا و قرآن خواندم؛ البته بخشی از حواسم هم به دو جوان عربی بود که کنار من نشسته بودند و حرف می زدند. استراق سمع کردم؛ دیدم بحثشان درباره یکی از آیات قرآن است. خیلی جدی باهم جر و بحث می کردند. انگار سر موضوعی تعیین کننده و سرنوشت ساز مجادله می کنند. یادم آمد که در دوران کودکی که مداومت به نماز جماعت در مسجد جامع تبریز داشتم، همیشه اخبار آخرین تحولات بازار و یا حرفهای غیر مربوط دیگر را در مسجد و از زبان نمازگزاران می شنیدم. حتی دینداران سنتی ما نیز در مسجدها حرفی از آخرت و معارف دین نمی زدند. شاید این عرب ها آنقدر سیرند که به مسائل دنیوی کاری ندارند؛ نمی دانم الله اعلم! به هرحال کمی غصه خوردم و بلند شدم تا به زیارت روضه نبوی بروم. تشنه بودم؛ در کنار ستون های مسجدالنبی، کلمن های آب با لیوان های یکبار مصرف پلاستیکی چیده اند. روی این کلمن ها نوشته «سقیا زمزم»؛ یعنی آب زمزم است؟ صبح که مسجد می آمدم دیده بودم که کامیون هایی این کلمن ها را، لابد از مکه، می آوردند. قدری از آن آب چشیدم؛ شیرین بود مثل آب معدنی خودمان. پس نباید از چاه زمزم باشد چون بنا بر نقل همه جهانگردان و سفرنامه نویسان، آب زمزم تلخ و شور بوده است. خودم هم بیست و چند سال پیش از دست حاجیه خانم تازه از حج برگشته ای آب زمزم خورده بودم که بسیار شور بود. این اواخر هم در کتابی می خواندم که به علت برداشت بیش از اندازه از چاه زمزم، از منابع دیگری، آب به این چاه تزریق می شود. شاید همین کلمن ها را در مکه و از همان آب ها پرکرده باشند؛ خدا می داند! به راهم ادامه دادم؛ این بار به قصد گردش علمی و تحقیق و تفحص در مسجد النبی قدم می زدم. می خواستم آنچه را در متون دست اول تاریخی خوانده بودم به محک تجربه عینی بزنم. در جستجوی حد و حدود اولیه مسجد پیامبر(ص) و خانه اش که دیوار به دیوار بود و در کنارش هم بقولی کلبه زهرای اطهر(س) قرار داشته است؛ باب جبرئیل! بنابر تمامی روایات و گزارش های تاریخی، رسول گرامی اسلام(ص) در خانه اش دفن شده است. پس این روضه و ضریح علامت خوبی است برای تعیین حدود خانه محقر حبیب خدا(ص) و مسجد او. خوشبختانه محل مسجد اولیه را با خطوطی مشخص و کاشی های متفاوت، متمایز کرده اند. اما خانه جگر گوشه محمد(ص) کجاست؟ باید همین اطراف باشد. من بر خلاف بسیاری، با استناد به متون تاریخی و تحلیل خاصی که از رفتار علی(ع) در آن زمان دارم، بر این باورم که صدیقه طاهره(س) نه در بقیع، که در خانه خود دفن شده است. پس روضۀ او نیز همین اطراف است؛ شاید همینجا، کنار باب جبرئیل و یا نزدیک همین منبر. نمی دانم، خدا می داند. گلی گم کرده ام می جویم او را....