ملخص کلام این که علوم انسانی غرب که ماهیتی کاملا سکولار دارد نه از پنجره بلکه از دروازه وارد شد و نه قهرا بلکه طبعا در سرزمینهای نامکشوف ایران پرسه زد و محصولش شد صادق هدایت و دکتر سیاسی و حکمت و جمال زاده ونیما و حتی آل احمد! نه، تعجب  نکنید؛ نویسنده کتاب غربزدگی، خود یکی از مرعوب ترین روشنفکران ایران در برابر غرب بود که اگر فرصتی دست داد درباره اش به تفصیل سخن خواهم گفت.

   نکته جالب و منحصر بفرد در این امر، گزینشی بودن ورود مسایل علوم انسانی به ایران بود که بازهم موید طبعی و طبیعی بودن آن است. ایرانیان دربرابر دانشهای غربی بطور کاملا طبیعی، گزینشی عمل کردند، به هرآنچه نیاز فوری داشتند ویزای ورود دادند و بقیه را یا فرونهادند و یا توجه جدی به آن نکردند. شاید بخاطر همین بود که سید حسن تقی زاده، با رندی و زیرکی  تمام فریاد می زد که باید روحا و جسما و از فرق سر تا نوک پا غربی شویم. چراکه احتمالا دریافته بود که این «نومن ببعض و نکفر ببعض» بودن، بعدها کار دستمان خواهد داد.

   حال با این علومی که بیش از یکصد سال است در جامعه ما جا خوش کرده است چه کنیم؟ واصلا ما چرا علوم انسانی بومی نداریم که امروزه به فکر ایجاد آن افتاده ایم؟ این که ما علوم انسانی نداریم سخنی است پر از مسامحه؛ ما علوم انسانی داریم! اما این علوم انسانی در قرن پنجم هجری گیر کرده است. هنوز اخلاق ما در طهاره الاعراق ابن مسکویه و اخلاق ناصری خلاصه می شود و سیاستمان هم شکل کاریکاتوری آراء فارابی که تازه آن را هم باید درپایان نامه دانشجوها جست و منشا هیچ اثری نیست؛ منطق ما منطق ارسطویی است و فلسفه ما فلسفه ابن سینا و در منحط ترین و التقاطی ترین شکلش، فلسفه ملاصدرا که نه فلسفه است و نه عرفان و نه کلام و نه دین اما همه آنها هم هست ونه دردی از دنیایمان درمان می کند ونه آخرتمان را سامان می دهد؛ و قس علیهذا. نه تاملی جدی و نه تاسیس اساسی و نه سخنی نو که توجه دنیای علم را جلب نمی کند و من نمی دانم اگر مولوی و حافظ و خیام نبود چه حرفی برای جهانیان داشتیم!

   به گمان من آنان که اصرار به بومی کردن علوم انسانی دارند به یک نکته تفطن پیدا کرده اند که در معادلات جهانی دانش و اندیشه بشری حرفی برای گفتن نداریم و چاره ای نیست جز ایجاد علوم انسانی خودمان تا از این موقف به گفتگو با دنیای جدید بپردازیم و یا اصلا مستغنی از علوم انسانی غربی شویم. نفس این بیداری و آگاهی خوب است اما متاسفانه باید گفت کار از کار گذشته است. چرا؟ مگر نگفتیم که علم را مساله پدید می آورد؟ البته که چنین است اما باید بدانیم که دیگر مساله ها در دنیا در شکل کلان خود بومی نیست. اصولا دیگر کمتر مساله ای در علوم انسانی می توان یافت که فقط مختص به یک اقلیم خاص باشد. در دهکده ای زندگی می کنیم که آلودگی آب همه را آلوده می کند و بارش برف و بستن جاده برای همه اهالی مشکل ایجاد می کند و ... به تعبیر عینی تر، دیگر گذشت آن زمان که دموکراسی، حقوق بشر، محیط زیست، پارگی لایه اوزن، بیمه های اجتماعی، بیکاری، بحران اقتصادی، معنویت، هنر و ادبیات و... که همگی محصول علوم انسانی است، فقط مساله بخشی از جهان و این دهکده باشد. امروزه یک شهروند مکزیکی یا نیجریه ای همانقدر با این مقولات درگیر است که ساکنان آلمان و ایالات متحده. سخنی در شدت و ضعفش نیست اما ماهیت امر همان است.

   کاش مرکز ثقل مسایل جدید جهان، ایران بود( همچنانکه زمانی بود) و دانشمندان ایرانی به آن مسایل می پرداختند و غربیان از آن استفاده می کردند اما دردا و دریغا که ما مدت هاست از تاریخ، مرخصی گرفته ایم و تبدیل به مصرف کننده نه چندان موفق افکار آنان شده ایم.

نگاهی به کتاب های درسی مراکز آموزشی در ایران بیانگر آن است که جوانان ایرانی هنوز با مسایلی چون جبر و اختیار و برهان نظم و پرسش هایی ازین دست سروکار دارند و اگر چیزی از آن نمی فهمند به دلیل آن است که مساله شان نیست. تصور بفرمائید که در کتب درسی مساله رابطه اخلاق و دین و رابطه هردو با فناوری های جدید طرح می شد چه اتفاقی می افتاد و دانشجو و دانش آموز با چه علاقه ای آن را دنبال می کرد!

ادامه دارد