از خود تا خدا(3)
درست بعد از خوردن ناهار خوابم گرفت و این هم عجیب بود. من هرگز در هواپیما نخوابیده بودم، حتی در پروازهای طولانی چندین ساعته. شاید آرامشی که رهایی نسبی از تعلقات بمن داده بود، در همین خواب چند دقیقه ای جلوه کرده بود. مخصوصا که سیمکارت ایرانی را از گوشی در آوردم و با خود عهد کردم فقط وقتی برگشتم ایران، فعالش کنم. این یعنی این که برای 12 روز از موبایل لعنتی خلاصم. هنگام عبور از آسمان مدینه، خلبان، مسافرانِ سمت راستِ کابین را دعوت به مشاهده حرم نبوی کرد، دریغا که من در طرف چپ هواپیما بودم. اما در طول یکساعت آخر پروازِ دو ساعت و چهل و پنج دقیقه ای نگاهم را از پنجره برنداشتم. به صحرای سوزان عربستان چشم دوخته بودم و می توانستم تمام وقایع صدر اسلام را در ذهنم بازسازی کنم. درست از میان همین تپه ماهورهای شنی پر از مار وعقرب و سوسمار بود که پیامبر(ص) مسیر چهارصد کیلومتری مکه تا مدینه را پیموده بود ودر همین دشتها جنگها با مشرکان کرده بود. چیز دیگری که ذهن مرا به خود مشغول کرده بود، ایمیلی بود که یکی از دانشجوهای بسیار قدیمیم که در کلاسهای عرفان منِ تازه کار شرکت می کرد، قبل از سفر به من زده بود. نمی دانم که از انتشار سوالاتی که در آن ایمیل طرح کرده بود راضیست یا نه؛ اما چون پرسشهایش جالب بود و در این نوشته هم می تواند بخشی از دغدغه هایم را در آن پرواز و سفر ترسیم کند، در اینجا نقل می کنم.
ای فلک پیمای چُست چست خیز!
ز آن چه خوردی، جرعه ای بر ما بریز
برای اولین بار جمله ی زیر را از زبان شما شنیدم : «اللهم ارنا الاشیا کما هی». کاری به چیستی «الله » ندارم؛ کاری به «نا»ِ ارنا ندارم؛ مهم نیست که «الاشیا» چی باشه؛ کیفیت «کما هی» اهمیتی برایم ندارد. مهم برایم اطمینان ناشی از یه باور قویه که اون روز در لحن شما بود. باورتون نمی شه؟ الان که دارم اینا رو می نویسم، صداتون تو اتاقم پیچیده؟! این صدا و این جمله، اتفاق مهمی بود در بیکران هستی من ؛اتفاق مهم در بودنم. همیشه دوست دارم ازتون بیاموزم. مطمئنم شما می تونین تلاطم بی قرار روح منو آروم کنین. چون گوشه ای از زندگی اعتقادیمون شبیه هم بوده.
نظرتون رو درباره جمله ها و کلمه هایی که در زیر آوردم با منّتی که می ذارین بگین.
می خوام از شما بشنوم . مطمئنم به همه این چیزایی که من می خوام ، شما رسیدین. فقط گوشه ای از اون رو برای من بگید.
ز آن چه خوردی، جرعه ای بر ما بریز! لطفاً
1) خدا رو باور آدم ها خلق کرده ؟ دلیلش وجود ترس بوده ؟ اگه بوجود اومدن «خدا» ترس انسان بوده ،پس لذت احساس حضورش در زندگیمون چیه؟
2) دین یه تاریخه؟ یعنی مجموعه ای از باورهاست که در طی زندگی آدمای پیش از ما حاصل شده و ربطی به قضایای ماورایی و آن سویی نداره. مثلا وقتی یه آدم نیکو، کاری رو مدام انجام می داده و با اون به آرامش می رسیده ، اون رو به صورت قاعده ی خوب درآورده؟ یا بر عکس فرد ی بر اثر اشتباه و یا تنبلی و بی اهمیتی نسبت به موضوعی آسیب بدی می دیده و این برای دیگران قاعده می شده؟...
3) داشته های آدم باید چقدر باشه، باید چی باشه که بتونه تو این دنیا دووم بیارهو چه طوری باید این داشته ها رو به دست بیاره؟
4) درباره این کلمه ها هم تا اوجایی که دوس دارین و همین طور حوصله، برام بنویسید. شاید جرعه ای از اون از سوزش تشنگیم کم کنه. می دونم با دیدن بعضی از کلمه ها ممکنه عصبانی بشین، اما خواهش می کنم شده یه جمله هم برام بنویسید، به اندازه یه دنیا ارزش داره.
فلسفه، گناه، علم، اخلاقیات، حسن اکبری بیرق، درد، خوبی و بدی، زندگی، دنیای واپسین، ایران، ادبیات، طبیعت:
فعلا به همینا راضی می شم تا برگردین. یه دنیا ممنون.
خوب چه می توانستم بگویم وقتی خودم گیرم و هزار تا سوال بی جواب دارم. تنها کاری که کردم فکر کردن بود و بس. ظاهرا وقتی به فکر فرو می روم قیافه ام خیلی محزون می شود؛ چون در همین گیرو دار بود که مهمانداری که روبروی من نشسته بود و نهج الفصاحه می خواند برایم یک لیوان قهوه آورد از آن لیوانهای کاغذی که در ایام طفولیت خیلی دوستشان داشتم. و این چند دقیقه قبل از فرود بود.