از خود تا خدا(2)
جمعه یازده تیرماه 1389/ 19 رجب 1431/دوم جولای 2010 (ادامه)
پس از تحویل بار و کنترل گذرنامه که بر خلاف انتظارم زیاد طول نکشید وارد سالن ترانزیت شدیم. رفتم گوشه ای خلوت پیدا کردم و نشستم. هنوز هیجان در بین زائران موج می زد و عکس گرفتن های پی درپی ادامه داشت. من که شب قبل نخوابیده بودم بعد از یکی دو مکالمه تلفنی ضروری دادن شماره سیم کارت عربستان به خانواده که از فرودگاه خریدم، بی اختیار خوابم گرفت. بیدار که شدم دیدم سالن تاحدودی خلوت شده. در همین لحظه بلندگوی ترمینال به صدا درآمد و آنچه می گفت اسم من بود و بس. فهمیدم که همه سوار شده اند و منتظر منند! بسرعت خودم را به در خروجی رساندم که سوسول ها به آن«گیت» می گویند. اولین غر را از بچه های حفاظت شنیدم و دومی را از سرمهماندار که تا حالا کجا بودی. تَشَرِ این دومی قابل تحمل تر بود اما اولی ناراحتم کرد. نه اینکه حق با من بود؛ نه ، این مساله ریشۀ تاریخی دارد. به لباس سبز بخصوصی که یگان حفاظت فرودگاه ها که سپاهی هستند، می پوشند سالهاست آلرژی دارم. این حساسیت من را فقط بسیجی های هم نسلم می توانند بفهمند. آن روزها اونیفورم سپاه برای ما خیلی مقدس بود. حتی یادم می آید پاسدارها در جبهه از پوشیدنش با این توجیه که لیاقتش را ندارند اکراه داشتند شاید هم می خواستند با بسیجی ها همرنگ شوند، نمی دانم؛ فقط می دانم که من عاشق این لباس بودم مخصوصا که امام(ره) هم گفته بود: ایکاش من هم یک پاسدار بودم؛ و امام هم برای ما همه چیز بود! به هرحال تا چند سال بعد از پایان جنگ که پاسداران حفاظت را در فرودگاه تبریز می دیدم و با آنها که همرزممان بودند خوش و بش می کردم مساله ای نبود ولی رفته رفته دیدم که دیگر از آنها خبری نیست و نسل جدیدی آمده اند که جنگ را درک نکرده اند. ما شدیم«اصحاب» و آنان «تابعان». ما خیلی چیزها دیده بودیم و آنها خیلی چیزها شنیده! خودم می دانم که این حساسیت من غیر منطقی است ولی از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان فکر می کنم لباس ما را بدون طی کردن مقدماتش به تن کرده اند و حداقل نمی دانند که این لباس زمانی چقدر مقدس بوده برای ما. به همین دلیل است که وقتی سر من غر زد فکر کردم دارد به مافوقش بی احترامی می کند و چه فکر احمقانه و کودکانه ای! به هر روی، سوار هواپیما شدم و با خود گفتم سفر حج است و این مزخرفات را ول کن که چیزی از منیت در آن است. از آن مهماندارهای خوش بر و روی لبنانی که «جلال»، وصفش را در " خسی در میقات " کرده است خبری نبود . همه چیز ایرانی بود. شرکت هواپیمایی ایران ایر با خلبان و خدمه ایرانی و غذای ایرانی. عجیب است، در دهسال گذشته یادم نمی آید با "هما" سفر کرده باشم بدون تاخیر وعلافی و اعصاب خردی. هواپیما درست سر موقع پرواز کرد و من که صندلی7A را خواسته بودم تا تنها باشم، باز هم تنها شدم تا بیاندیشم و بنویسم. هواپیما از زمین کنده شد و پنجاه درصد قضیه حل شد. کافیست این پاره آهن 380 تنی در کریدورش قرار بگیرد و مارا سالم به جده برساند بقیه اش دیگر با خداست... وَ مَن یُهَاجِر اِلَی الله....