سرشت زبان وسرنوشت تنهایی انسان

   آدمی تنهاست.همه انسانها تنها هستند.برخی می دانند و به آن وقوف و آگاهی دارند وبرخی از آن غافلند.بعضی این تنهایی را جدی می گیرند وبعضی به شوخی برگزار میکنند.در این دنیای جدید نیز عوامل غفلت زا فراوانند اما باز هم این کابوس وحشتناک تنهایی با ماست.گویی سرشت و سرنوشت بشر همین است که زاده شود رنج تنهایی را بر دوش کشد وبمیرد.

   براستی سر این درد ژرف لا علاج چیست؟چرا آدمی تنهاست و یا دستکم احساس تنهایی می کند؟چرا گمان می کند که دیگران از فهم درد ها و رنجها و غمها و حتی شادی های او عاجزند و به تعبیر ساده تر او را درک نمی کنند؟ جالب تر اینکه انسان هرچه داناتر و تواناتر می شود این احساس او فزون تر می شود.

   به نظر من بخشی از این تنهایی یا احساس درک ناشدگی مربوط به زبان و طینت و طبیعت آن است.زبان پلی است بین جهان ذهن و دنیای عین.زبان وظیفه عینی کردن ذهنیات آدمی را بر عهده دارد.اما کیست که نداند ذهنیات انسان نوعی بسیار پیچیده تر از امکانات زبانی اوست؟زبان مقدورات محدودی دارد و با همه توانایی های شگفت انگیزش باز هم از کشیدن این بار گران ناتوان می نماید.واژگان و آوا ها و دستگاه صرفی و نحوی زبان از بازنمود معانی عمیق و احساسات ژرف این انسان بیچاره معذور است.این امر درباره انسانهایی که کمی پای از دایره زندگی معمولی و طبیعی فراتر نهاده و بقول افلاطون بزرگ زنجیر پاره کرده و پشت سرشان را نگریسته اند نمود بیشتری دارد.انسانی که میزان درک و فهمش از متوسط شعور همالان خود بیشتر است مصداق روشن این بیت است که:

           من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر             من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش

   معانی متعالی در درون آدمیان هشیار و آگاه بقدری انضمامی و پیچیده اند که زبان معمول و رسمی گنجایی حمل آنها را ندارد.از این روست که بزرگان اندیشه حرفشان و عملشان مورد سوء فهم متوسطان قرار گرفته و می گیرد و حتی داغ جنون بر پیشانیشان می خورد.شاید سر انتخاب زبان سمبلیک و رمز گونه توسط عرفا و برخی فلاسفه همین بوده باشد.

                            اما باز هم آدمی تنهاست  تنهای تنها!