شعری آسان از شاعری پریشان
قرار رویش نبود
من اتفاقی برتن باغچه افتادم
این را
باد بی تابی که مرا آورده بود
در بازگشت
در گوشم اعتراف کرد
!چه اشتباه خوشایندی
من نور چه می فهمیدم
آب چه می دانستم
خاک ندیده بودم
!چه اشتباه خوشایندی
این را در هذیانهای دیشبم
برای گنجشک بی قراری تعریف کردم
که هروقت نبضم را می گیرد
دلواپسانه دعا می خواند
رنگم پریده است
و درد
در پیچاپیچ آوندهای مچاله ام
تیر می کشد
بالا می رود
حالم بد است ! بد
اینجا تمام باغچه با من قهر کرده است
اینجا حتی
بادهای محو نیمشبانه عارشان می آید
در برگهای بی رمق من هم بپیچند
اینجا
جای درنگ خوشه های بی تراکم راکدیست
که با هر ارتعاش
هرچه نسیم را
به باد دشنام می گیرند
اینجا کسی را
با خواهش صبور شکفتن کاری نیست
من اشتباهی بر تن باغچه افتادم
می دانم
مرا به مهمانی تنفس نخوانده بودند
کسی نگفت بر سفره ی سبزینه بنشینم
این را هندسه ی غریب برگهایم نشان می دهد
گیاه های حسود نمی فهمند
آفتاب هیچگاه تمام نمی شود
باران برای کسی کم نمی آید
و برای هر برگ شبنمی می تواند باشد
برای هر برگ
راستی شبنم چه طعم خوبی دارد
بگذار گیاه زبر مجاور از من عصبانی باشد
شبنم طعم خوبی دارد
من تا بهار نمی مانم
من از نگاه بی تفاوت ابرها
دق می کنم
دارم در احتضار شیرینی نفس می کشم
که یادم می آورد
من هم زیسته ام
آه! چه اشتباه خوشایندیست
...احساس تلخ بودن
+ نوشته شده در چهارشنبه یکم اسفند ۱۳۸۶ ساعت 0:17 توسط ع.برهان
|