سه سال از من بزرگتر بود و پسر يكي يدونه ي خانه. اما اين مانع از آن نبود كه دوستان خوبي باشيم. تابستونا انگار رفاقتمون ري استارت  مي شد. هر روز تو مغازه ي آبميوه فروشي باباش بود و گرماي تبريز رو براي مشترياش قابل تحمل مي كرد و منم تو آجيل فروشي بابام، كه چند متر با اونجا فاصله داشت و معمولا اونوقت سال سرش خلوت بود. خيلي وقتا آبميوه خورها اونقدر زياد مي شدند كه من از خدا خواسته ميرفتم كمك عليرضا و باباش. آخه پدرش عين پدرم بود و پدرم عين پدرش. نميدونم باباشو بيشتر دوست داشتم يا خودشو. مشكل اين بود كه محله شون خيلي دور از ما بود و مسجدشون جدا؛ پس، فقط روزا همديگرو مي ديديم. گاهي بچه هاي مسجدشون ميومدن بازار براي ديدن عليرضا. راستشو بخاين يه جورايي حسوديم مي شد چون اونوقت مي رفتم تو حاشيه. بزرگتر كه شديم مثل همه نوجووناي اون دوره هوس جبهه رفتن به سرمون زد؛ مخصوصا كه خونواده ي اونا چند تا شهيد داشتن و برادر منم همش تو جبهه بود و گاهي هم شَل و پَل برمي گشت خونه. رفتيم ثبت نام ولي اسم منو ننوشتن. ديگه از اون روز سوژه افتاد دستش و منو «صغير» صدا مي زد و مي گفت برو رضايت وليتو بيار! منم لجم در ميومد. بالاخره گذاشت و رفت. براي اينكه كم نيارم رفتم بهداري سپاه و دوره ديدمو شروع به كار توي بيمارستان كردم. ديگه تو آمپول زدن و پانسمان كردن اوستا شده بودم. روزاي عمليات بود و مجروح زياد ميومد و حسابي سرمون شلوغ شده بود. يه روز ديدم عليرضا با يكي ديگه كه قيافش به بسيجي هاي بي ترمز خودمون مي خورد اما تر و تميز و مرتب تر بود از در درمانگاه اومد تو. بغل و روبوسي و از اين حرفا. فكر كردم اومده مرخصي و خواسته يه سري بمن بزنه. ولي نه، انگار اتفاقي به پست هم خورده بوديم. از رفتار و حرفاش همين دستگيرم شد. داشتم باهاش حرف مي زدم ولي تو دلم همش تو اين فكرا بودم. بالاخره كاري كرد كه تمام توهمات منو از بين برد. بلند شد رفت رو تخت دراز كشيد و پرده رو بست. دوستش، محمد رضا، بهم گفت مجروح شده وازم خواست پانسمانو بعهده همكارم بذارم چون روش نميشه. همين كارو كردم ولي بعدا از همكارم شنيدم كه يه تركش بزرگ خورده وسط رانش. عليرضا ازم خواست اين موضوعو به پدرش نگم. چند روزي تو تبريز موند و رفت. دو سه ماه بعد از اون منم با مهارت تمام شناسناممو جعل و دو سال به سنم اضافه كردم تا برم جبهه. دوره آموزشيم كه تمام شد برگشتم خونه براي مرخصي كه ديدم جنازه عليرضا رو آوردن. اردوگاه شهيد باكري دزفول كه مقر لشگر عاشورا بود بمباران شده بود؛ با بمب هاي خوشه اي و آتش زا. سوخته بود؛ تن سفيدش عين ذغال سياه شده بود. تو معراج شهدا كه محمد رضا رو بغل كردم در گوشش گفتم پس تو كجا بودي. گفت رفته بوده انديمشك براي خريد و هرچي از عليرضا خواسته بود بياد نيومده بود. چند روزي كنار پدرش كه عين پدرم بود موندم و اشك ريختم. بيشت، اون منو دلداري مي داد تا من اونو كه تنها پسرشو از دست داده بود. بعدش محمدرضا رفت و منم رفتم كه جاي عليرضا رو پر كنم. محمدرضا خيلي بداخلاق شده بود و پاچه مي گرفت. من كه اولها به اينهمه عشق و علاقه بين اون و عليرضا حسوديم مي شد سعي كردم بهش نزديك بشم تا ازين نظرهم، جاي عليرضا خالي نباشه اما بقول شاعر «چه دانستم كه اين دريا چه موج خون فشان دارد»! از چاه دراومدم افتادم تو چاله! ديگه روزم بدون محمدرضا شب نمي شد. من برادرش شده بودم و اون مادرم. به هم مي رسيديم و هواي همديگه رو داشتيم؛ همه حسرت دوستيه مارو مي خوردن. اما گاهي غيبش مي زد! يه روز تو شلمچه كه بوديم هرچي گشتم پيداش نكردم. سنگر به سنگر سر زدم اما نبود كه نبود. خسته و كوفته نشستم درست رولبه ي خاكريز و به اون دور دورها چشم دوختم. درست مي ديدم، محمدرضا بود. نزديك تر كه رفتم ديدم كاسه اي حنا بسته و دستها و تنش را خضاب كرده است. عبارت «ياحسين» و«عليرضا» بر سينه اش برنگ حنايي نقش بسته بود. مچشو گرفته بودم. گفت ديگه طاقتش طاق شده و دوست داره بره پيش عليرضا. چي مي تونستم بگم؟ گذاشتم به حال خودش. فروردين بود و ايام عيد. گردانمون خط مقدمو تحويل گرفت. ديگه ملاقات هامون تو سنگراي انفرادي بود. روز سيزده بدر دوتايي رفتيم داخل كمين ها و عصري شروع كرديم به نارنجك تفنگي زدن به سنگر هاي عراقيا. اون «گِرا» مي داد و من مي زدم. يه وقت ديدم زمين و زمان بهم ريخت گرد و خاك و صداي مهيب و بوي باروت... نمي دونم چقدر تو حال بيهوشي و منگي بودم. وقتي چشم باز كردم ديدم تو بيمارستان صحرايي نزديك خطم. سراغ محمد رضارو گرفتم. گفتند بردنش بيمارستان اهواز و چيزيش نبوده فقط چند تا تركش خورده. منم چيزيم نشده بود فرداش مرخص شدم و دوباره رفتم سر پستم اما دلم شور مي زد. يكي دو روز بعد فرمانده گردانمون اومد سراغم. گفت چرا چند روز نمي ري مرخصي. برو يه سري هم به محمدرضا بزن الان حتما ديگه رفته تبريز و احتياج به مراقبت داره و تو چطور داداشي هستي و ازين حرفا. خودش منو با تويوتا وانت برد انديمشك سوار اتوبوسم كرد و راهي شدم. چه مهربان بود فرماندهم اونوقت كه دروغ مي گفت. نميدونستم كه تا رسيدم تبريز بايد برم معراج شهدا عيادت بهترين دوستم! يكي كه نميدونم كي بود از من بالاسر جنازه محمد رضا عكس گرفته. هنوزم دارمش و مي تونم عمق فاجعه را از چهره ي خودم بخونم. تركشاي ريز روي سينه اش با حنا و نقش يا حسين و عليرضا مثل گل قالي شده بود. خودم درست كنار قبر عليرضا رو كندم و داداشم را سپردم به اون. حالا من موندم و دو داغ و داغهاي مكرر بعدي. شايد حكمتي بوده كه من بمونم و اينارو به شما بگم. نمي دونم شايد...

        شرمم کشد که بی تو نفس می کشم هنوز     تا زنده ام بس است همین شرمساریم